#جای_این_قلب_خالیست_پارت_49
آرام سرم را تکان دادم و از اتاق خارج شدم.....
..............
به اتاق که برگشتم کوهيار را روي صندلي ديدم به تختم اشاره کرد و گفت
-بشين
مقابلش روي تخت نشستم کوهيار گفت
-من خودم خواستم که باهات صحبت کنم پس اميدوارم فکر نکني که از طرف کژال خانم اومدم....واکنشي که تو نسبت به حرف هاي مادرت نشون دادي شايد هرکسه ديگه اي هم بود از خودش نشون ميداد اما اگه يک درصد هم به مادرت رفته باشي ميدونم که عاقلانه تر در مورده اين موضوع فکر و رفتار ميکني!! من اصلا قصد نصيحت و اين چيزا رو ندارم اصلا هم از نصيحت کردن خوشم نمياد ...اما از اينکه ديدم کژال خانم داره به خاطره واکنش تو اينطوري اشک ميريزه ناراحت شدم ...تو خيلي لوس بار اومدي!! متاسفانه.... و بدون که لوس بودن اصلا قشنگ نيست ...در ضمن من نميتونم يه خواهر نونور رو تحمل کنم
با اين حرفش خنده ام گرفت...نميدانم چرا در عرض اين چند دقيقه اينقدر احساس نزديکي با او داشتم درست مثل يک برادر ....ادامه داد
-پس سعي کن سفت و محکم باشي ...البته خودم درستت ميکنم....خيالت راحت !! ديگه از اين لوس بازيا خبري نيست....
ديگر مقابل حرف هايش جبهه نگرفتم ، ديگر ناراحت نشدم ...نميدانم چرا!! حرفي نزدم که گفت
-خب من تنهات ميذارم ...سعي کن با حرف هايي که مادرت بهت زده کنار بياي ...البته جز اين کار کاره ديگه اي هم از دستت برنمياد ...پس الکي خودت رو براي مسئله اي که ماله گذشتس ناراحت نکن...
اين را گفت و به سرعت از اتاق خارج شد ،به در نگاهي انداختم و پوفي کردم و روتخت دراز کشيدم ..آنقدر به حرف هاي کوهيار ، به اشک هاي مادرم ، به حرف هايش و به داستان گذشته اش فکر کردم تا خوابم برد و صبح با صداي زنگ گوشي از خواب پريدم تا براي رفتن به دانشگاه حاضر شوم....
...........................
20سال قبل
با صداي زنگ ساعتش يک مرتبه اي چشمانش را باز کرد ...چندباري پلک زد و بعد از آن کش و قوسي به بدنش داد،چند ثانيه اي طول کشيد تا موقعيتش را به دست آورد ، آخر خيلي وقت بود که صبح زود از خواب بيدار نشده بود ،خيلي وقت بود که دقيقه هاي زندگي اش بي جهت ميرفتند و مي آمدند اما اکنون بيدار ميشد تا سرکارش برود ،از جايش بلند شد و بعد از شستن دست و صورتش لباسش را عوض کرد و به سمت آشپزخانه رفت مادر و پدرش بيدار بودند آرام سلام کرد و براي خودش چايي ريخت پدرش پرسيد
-ميري کارخونه؟
romangram.com | @romangram_com