#جای_این_قلب_خالیست_پارت_48
-بهتره صحبت کنيم...
-من هيچ صحبتي با تو ندارم ....لطفا پاتو بکش کنار...
همچنان دستم به دستگيره ي در بود و مانع باز کردن بيشتر بودم که يک مرتبه در را حل داد و من به عقب پرتاب شدم و خودش به داخل آمد
با فرياد گفتم
-چي کار ميکني وحشي ؟ کي بهت اجازه داد بياي داخل ؟ تو هنوزم براي من غريبه اي ..نه از غريبه هم بيشتر برو بيرون از اتاقم....
دست به سينه شد و با اخم کمي بدون حرف به من خيره شد...اصلا نميتوانستم رفتارش را بفهمم دستم را به سرم گرفتم و گفتم
-اههههه!!!!
بعد از آن روبه رويش ايستادم و با خشم دستم را به سمت در گرفتم گفتم
-خواهش ميکنم ازت برو بيرون ....
باز هم ساکت بود و فقط مرا با اخم کوتاهي نگاه ميکرد و سرش را به نشانه ي تاسف تکان ميداد ...چشمانم را از حرص بستم و نفس عميقي کشيدم و بعد از آن گفتم
-خيلي خب!! نميري؟ باشه نرو ...
بعد با تاکيد به خودم اشاره کردم و گفتم
-من ميرم
از اتاق بيرون زدم و بعد از شستن صورتم به سمت نشيمن رفتم که از پشت ستون آشپزخانه مادرم را ديدم که داشت گريه ميکرد ، باز هم گريه ام گرفت، به خاطره چه بود ؟ اينکه اين همه سال اين موضوع را به من نگفته بود يا اينکه مادر عزيزتر ازجانم در زندگيش اين همه سختي کشيده بود و آسيب ديده بود و دم نزده بود!!! با فکر کردن به اينکه مادرم با اين همه رنج باز هم روي پايش ايستاده گريه ام شدت گرفت دستم را روي دهانم گذاشتم تا مادر صدايم را نشنود و متوجه حضورم نشود و به سرعت به سمت اتاقم دويدم و به محض ورود به اتاق در را بستم و به آن تکيه دادم و صداي گريه ام را رها کردم...در ميان گريه کوهيار را ديدم که از روي صندلي مقابل ميز تحريرم بلند شد و ايستاد و با نگراني به من خيره شد ..باز هم نگاهش کردم او نيز نگاهش را از من برنداشت و يک قدم به سمت جلو برداشت ..از در فاصله گرفتم و به سرعت به سمتش رفتم و ناخوداگاه در اغوشش فرو رفتم و باز هم اشک ريختم با دستانش مرا محکم در بر گرفت ، پيشانيم را به قفسه ي سينه اش چسباندم و با دستم پيراهنش را چنگ زدم و آنقدر گريه کردم تا خالي شدم نميدانم چقدر وقت گذشت ، از او کمي فاصله گرفتم و به صورتش نگاه کردم او نيز نگاهم کرد جدي بود ولي چشمانش آرامش را به سراسر بدنم تزريق کرد، از اينکه بي هوا به اغوشش پناه برده بودم خجالت زده شدم و حس بدي به من دست داد ، عقبگرد کردم و خواستم بروم که دستم را گرفت ، برگشتم و نگاهش کردم و بعد به مچ دستم نگاه کردم دستش را رها کرد و گفت
-برو صورتتو بشور و بيا صحبت کنيم
romangram.com | @romangram_com