#جای_این_قلب_خالیست_پارت_47


لباسش را عوض کرد و روي تختش دراز کشيد و به سقف خيره شد و به چند ماه اخير فکر کرد ... رامين بالاخره درخواست ازدواجش را با بهار در حضور بهار و کژال و همچنين عمو اردشير مطرح کرد ابتدا بهار درخواست رامين را رد کرد ...کژال با او صحبت کرد و گفت که دچار سوءتفاهم شده بوده است اما بهار حاضر نبود بپذيرد ولي با اصرار هاي فراوان رامين بالاخره قبول کرد و آنها بدون هيچ سروصدايي در محضر به عقد هم درآمدند و رامين که اقامت شينگن را داشت به راحتي توانست به همراه بهار براي ادامه زندگي و درمان به آلمان بروند...

کژال تمام مهريه اش را به نيت اميرعلي و با دانستن اينکه درمان سرطان چه هزينه هاي گزافي دارد به موسسه ي کمک به بيماران سرطاني اهدا کرد و بعد از آن اين موسسه هاي خيريه بخشي از زندگي او شدند....

همانطور به سقف خيره بود و فکر ميکرد که با صداي مادرش که به دره اتاق مي زد نگاهش را از سقف به دره اتاق داد......

.................................................. ...........

20 سال بعد

روي تختم دراز کشيده بودم و بي هدف به سقف اتاق خيره شده بودم ، هرکاري ميکردم نميتوانستم حرف هاي مادرم را قبول کنم ، باورم نميشد ....!!!

حس ميکردم به من خيانت شده است و از اين بابت عذاب ميکشيدم ...شايد اصلا مسئله اي نبود که به من ارتباطي داشته باشد شايد هم بود ...هيچ نميدانستم جز اينکه بدجور عصبي بودم .... با صداي در اتاق نگاهم را از سقف گرفتم و با صدايي که از گريه خشک و لرزان شده بود گفتم

-بله؟

باز هم دره اتاق زده شد با بي ميلي از روي تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش کردم و گفتم

-بله؟

کوهيار پشت در بود ابتدا از ديدن چهره ام متعجب شد ولي بعد گفت

-ميتونم بيام تو؟

ابروهايم را بالا دادم و گفتم

-نخير....

خواستم در را ببندم که پايش را ميان در گذاشت و گفت

romangram.com | @romangram_com