#جای_این_قلب_خالیست_پارت_45


مقابل پنجره ي خانه ايستاده بود ، به بيرون خيره شده بود و فکر ميکرد...چند دقيقه ي پيش حاجي به خانه شان آمده بود تا با او صحبت کند ....وقتي که کژال سيني چايي را مقابل حاجي روي ميز گذاشت و نشست حاجي شروع به حرف زدن کرد:

-دحترم... زود تر از اين ها ميخواستم بيام ببينمت! اما مسائل پيش اومده نذاشت ، به هرحال الان رو غنيمت شمردم که تا عمرم تموم نشده و دستم از دنيا کوتاه نشده خاسته ام رو باهات درميون بذارم....اگه فراموش نکرده باشي چند سال پيش هم بهت گفتم که ميخوام تو به عنوان مهندس و مدير داخلي کارخونه توي کارخونه کار کني اما الان ازت ميخوام که جانشين من توي کارخونه بشي

کژال با تعجب به حاجي نگاه کرد و خواست مخالفت کند که حاجي گفت

-قبل از هر تصميم يا مخالفتي فکر کن من تا آخر هفته ازت هيچ جوابي نميخوام اما بعد از اون ميخوام که اين درخواست رو از من قبول کني دخترم .... تو هم توي اون کارخونه سهم داري علاوه بر اون مهندسي و دختر من، کي بهتر از تو که الان جاي من رو توي اون کارخونه بگيره ....

کژال سرش پايين بود و حرفي براي گفتن نداشت حاجي عصايش را از کنارش برداشت و به آرامي از جايش برخاست و گفت

-من ديگه ميرم...تو هم حتما خوب فکر کن...ميخوام شنبه ي آينده توي کارخونه به همه معرفيت کنم دخترم!!

اين را گفت و رفت ..کژال خيلي فکر کرد آيا ميتوانست از عهده ي اين کار بربيايد ....آيا توانش را داشت ...اصلا نميدانست که ميخواهد يا نه ...در نهايت با خود گفت بهتر از در خانه ماندن است و تصميمش را گرفت....

شنبه به همراه حاج زند به کارخانه رفت ، حاجي او را به همه ي کارکنان و سهامداران آنجا به عنوان جانشين خودش معرفي کرد و اتاقي که چندسالي بود برايش آماده کرده بود را به او نشان داد بعد از آن با هم به اتاق حاج زند رفتند..در حال خوردن چايي بودند که کسي در زد و بعد وارد شد حاجي با ديدن پسري که وارد اتاق شد لبخندي زد و او را به داخل راهنمايي کرد و گفت

-بيا تو افشاري به موقع اومدي

کژال نيم نگاهي به آن پسر کرد و سرش را زير انداخت حاجي او را به نشستن دعوت کرد و بعد از آن گفت

-مهندس بهرامي ايشون افشاري مهندس ناظر و مدير داخلي کارخونه هستند ....افشاري ايشون هم خانم مهندس بهرامي جانشين من توي کارخونه و مهندس سرپرست....

کژال و افشاري نگاهي به هم کردند و افشاري رو به کژال گفت

-خوشبختم خانم ...

کژال به نگاهي اکتفا کرد سرش را رو به پايين تکان داد و بعد از آن رو به حاجي گفت

-خيلي دوست دارم خط توليد رو ببينم

romangram.com | @romangram_com