#جای_این_قلب_خالیست_پارت_44


بعد رو به من گفت

-نفس کوهيار غريبه نيست ..اون جاي برادر توئه؟

دستم را روي سينه ام قفل کردم و گفتم

-ااا...پس بهتره همين الان دليل اين نسبت رو براي من توضيح بديد که من الان با 22 سال سن يه مرتبه برادر دار شدم....

مادر دستش را به سرش گرفت و گفت

-خيلي خب بشين تا برات بگم

نگاهش کردم ..اين بهترين فرصت بود، نشستم که کوهيار گفت

-من تنهاتون ميذارم....

نگاهش کردم ...چه با ملاحظه !!! او مارا تنها گذاشت و مادر شروع به صحبت کرد....

وقتي حرف هاي مادرم تمام شد من مانند مجسمه در جايم خشک شده بودم، به گوش هايم شک کردم که آيا درست شنيده است يا نه!! باورم نميشد که مادرم با اين همه عشق و علاقه به پدر مرحومم قبل از او ازدواج کرده باشد...اشک پهناي صورتم را فرا گرفت عصبي ،آشفته ، بد حال و در يک کلام مانند يک تي ان تي در حال انفجار شده بودم ...با خشونت از جايم بلند شدم و آشپزخانه را به سمت اتاقم ترک کردم در راه با کوهيار که از اتاق مهمان خارج ميشد برخورد شديدي کردم که گفت

-هي!! حواست کجاس؟

برو بابايي گفتم و تنه اي به او زدم و به اتاقم رفتم....ناراحت بودم حس ميکردم به من خيانت شده ،نميدانم چرا!!!

کمي با حالت آشفته اي در اتاقم رژه رفتم و بعد از آن مقابل پنجره ي اتاقم ايستادم و به بيرون خيره شدم.....

.................................................. .

20 سال قبل

romangram.com | @romangram_com