#جای_این_قلب_خالیست_پارت_43


مادرم گفت

-نفس جان من از کوهيار خواستم پيش ما بمونه تا قبل از اينکه خونش آماده ميشه!

-پيش ما ؟ بمونه؟!!! براي چي ؟

کوهيار را نگاه کردم کمي اخم کرده بود ولي حرفي نزد مادرم هم اخمهايش در هم رفت و اعتراض گونه مرا صدا کرد

-نفس!!

گفتم

-يعني چي مامان ؟ پس من اين وسط چيکارم ؟ هان ؟ اصلا منو آدم حساب کرديد وقتي داشتيد براي خودتون تصميم ميگرفتيد؟

-نفس!!!

-خواهش ميکنم مامان...جسارت منو ببخشيد نميخوام بهتون بي احترامي کنم !! ولي شما بايد فکر منم ميبوديد، وقتي داشتيد اون رو دعوتش ميکرديد

کوهيار صندليش را عقب کشيد و به شدت از جايش بلند شد ، طلبکارانه نگاهش کردم و دوباره گفتم

-من توي خونه ي خودم با يه پسر غريبه اصلا راحت نيستم.

کوهيار خواست از آشپزخانه خارج شود رو به مادرم گفت

-عذرميخوام کژال خانم ولي من ديشب بهتون گفتم که من اينجا نمونم بهتره!!

مادرم مانع رفتنش شد و گفت

-نه کوهيار جان بشين لطفا

romangram.com | @romangram_com