#جای_این_قلب_خالیست_پارت_42


پشت سرم بود گفت

-اتفاقا منتظرت بوديم تا بياي با هم شام بخوريم

با تعجب گفتم، منتظرم بوديد؟ و به سمت مادرم برگشتم اما چشمم به سالن پذيرايي افتاد که کوهيار روبه روي من و روي يکي از مبل ها نشسته بود با خنده به من نگاه ميکرد ...اين چرا اينجا بود با حالت متعجبي و در حالي که لبم را کج کرده بودم به مادرم نگاه کردم گفت

-کوهيار اينجاس

باز نگاهي به کوهيار انداختم و گفتم

-بله متوجه شدم!! نبايد زود تر به من بگيد مامان خانم ؟

مادر لبخندي زد و گفت

-عزيزم تو که مهلت حرف زدن به آدم نميدي ،امروز بردمش کارخونه بعد از اونجا ازش خواستم بياد اينجا....

نفس عميقي کشيدم و يک مرتبه يادم به سرو وضع نامرتب و موهايم پريشانم افتاد واي بلندي گفتم و به سمت اتاقم دويدم....

با خود فکر کرده بودم که امشب حتما قضيه را ميفهمم اما با وجود کوهيار در خانه اين غير ممکن بود !!

لباس مناسبي پوشيدم و خودم را مرتب کردم و براي شام به آن ها پيوستم و بعد از آن با يک عذرخواهي و بهانه ي خستگي به اتاقم رفتم ....

صبح روز بعد در حالي که داشتم با حوله صورتم را خشک ميکردم به آشپزخانه رفتم و گفتم

-صبح بخير

مادرم و سپس بعد از او صداي کوهيار بود که جواب صبح بخيرم را داد با تعجب حوله را پايين کشيدم و با تعجب به کوهيار که با گرم کن پشت ميز نشسته بود نگاه کردم و بعد با تعجب گفتم

-تو اينجا چيکار ميکني؟

romangram.com | @romangram_com