#جای_این_قلب_خالیست_پارت_41


مادر سري تکان داد و گفت

-من که بهت گفتم همه چيو برات ميگم ، ولي الان بايد برم کارخونه...

-خب!شما که ميريد کارخونه ...تا مياييد برگرديد من رفتم يوني بعدشم که بايد برم نمايشگاه ....ديگه کي ميخوايد بگيد؟

-دير نميشه دخترم

اين را گفت و از آشپزخانه خارج شد همان طور که ميرفت با صداي بلند گفتم

-همين الان هم به اندازه ي کافي دير شده!

جوابي نشنيدم و بعد از آن صداي بسته شدن در، خبر از رفتنش را ميداد با حرص لقمه ي توي دستم را در بشقاب انداختم و گفتم

-اه!! لعنتي...

آن روز کمي از رادمان درباره ي کوهيار اطلاعات گرفتم ...او ميگفت که کوهيار از بچگي نيويورک بزرگ شده و با هم همسايه بودند...ميگفت کوهيار 8 سال از ما بزرگتر است و معماري خوانده است و بعد از آن در شرکت پدرش مشغول بوده...از او راجع به مادر کوهيار پرسيدم که گفت تا آنجايي که من ميدانم در کودکي مادرش را از دست داده...بعد از آن هم گفت که او براي زدن يک شرکت از شعبه ي شرکتشان در امريکا به ايران آمده است که به خاطره دعوت دانيال به نمايشگاه ما آمده....

او که از کودکي امريکا بوده است...پس چه ربطي به مادر من داشته!!! از اين همه فکر و خيال عصبي شده بودم ....

بعد از نمايشگاه به خانه برگشتم زنگ در را زدم..وقتي که باز شد و وارد خانه شدم مادرم جلوي در ساختمان به استقبالم آمد سلام کردم ،پاسخ داد و گفت

-چرا زنگ ميزني دختر مگه تو کليد نداري؟

-حسش نبود از توي کيفم درش بيارم

در همان حين مغنه ام را از سرم بيرون کشيدم و شروع به خارش سرم کردم و گفتم

-مامان خيلي گرسنمه، شام چي داريم ؟

romangram.com | @romangram_com