#جای_این_قلب_خالیست_پارت_40


-آهان ..خوب شد اطلاع داديد!!

سري تکان داد و چيزي نگفت چند دقيقه بعد رسيديم....مادرم به محض باز کردن در و ديدن من و کوهيار لبخند وسيعي به پهناي صورتش زد ، البته فکر ميکنم اين لبخند براي من يکي نبود و به خاطره کوهيار بود...با بي حوصلگي وارده خانه شدم و بدون توجه به استقبال گرم مادر از آن پسر به اتاقم رفتم...لباسم را با لباس راحت خانه عوض کردم و خودم را از شدت خستگي روي تخت انداختم ...اصلا حوصله ي آن مهمان ناخوانده را نداشتم ...فقط منتظر بودم فردا بشود تا اين جريان مفصل را مادرم برايم تعريف کند...

چشمانم را که باز کردم نور خورشيد از پنجره ي اتاق روي صورتم افتاد و مجبور شدم باز هم چشمانم را ببندم ، از روي تخت بلند شدم و به دستشويي رفتم .....

وقتي وارده آشپزخانه شدم با چشمانم که هنوز هم پر از خواب بود مادر را ديدم که براي رفتن به بيرون از خانه آماده شده بود و مشغول حاضر کردن صبحانه بود گفتم

-صبح بخير

و رو صندلي نشستم مادر گفت

-صبح توام بخير...

-او يارو کي رفت؟

-يارو؟

-آره ديگه ! همون عينکيه…

-نفس!!!! درست صحبت کن...اگه منظورت کوهياره ديشب رفت هرچي اصرار کردم بمونه نموند ...اومدم توي اتاقت که بگم بيا يکم پيش مهمونمون که ديدم هفت تا پادشاه رو داري خواب ميبيني...

خنديدم و گفتم

-آره خيلي خسته بودم...ولي خوب شد نموند...نشون داد يکم با شخصيته!!!

-نفس خانم داري ناراحتم ميکنيا

-خب بگيد براي چي اينقدر اين پسره براتون مهمه؟ براي چي توي نمايشگاه گفتيد که اون پسرتونه!!!

romangram.com | @romangram_com