#جای_این_قلب_خالیست_پارت_39


رامين با همان حالت تعجب گفت

-من هيچ مشکلي با ناراحتي هاي روحي بهار ندارم ميخوام که خوب بشه ...اما الان توي اين موقعيت اون چطوري حاضر ميشه با من ازدواج کنه؟

-اون تورو دوست داره ...فقط کافيه ازش درخواست کني...درضمن الان مراسم چهلم پدر هم تموم شده و ديگه وقتشه اگه ميخواي!

رامين به فکر فرو رفت....کمي بعد هر دو به خانه ي خود برگشتند.....

.................................................. ....................................

20سال بعد

بعد از خوردن شام و بعد از رساندن بچه ها من به همراه کوهيار به خانه برگشتيم ،ساعت ماشين 10 شب را نشان ميداد ،هيچ کدام هيچ حرفي براي گفتن نداشتيم داشت حوصله ام سر ميرفت دستم به سمت پخش ماشين رفت و روشنش کردم ،شروع به خواندن کرد و من هم زير لب زمزمه ميکردم....پشت ترافيک روي فرمان ضرب گرفته بودم که با صداي کوهيار به سمتش برگشتم

-تک فرزندي؟

-اره!تو چي؟

-منم همينطور!

-ميشه بگي چه نسبتي با مامان من داري؟

لبخندي زد و گفت

-هنوز بيخيال نشدي؟

-مگه ميشه بيخيال بشم؟

-خودشون اگه لازم باشه بهت ميگن

romangram.com | @romangram_com