#جای_این_قلب_خالیست_پارت_38


-ديروز چي؟

-من آخر نفهميدم چرا بهار اينطوري کرد ...بعد از اين هم که تو رفتي، يک کلام با من صحبت نکرد و اينا به کنار تو چرا اينطوري برخورد کردي؟

-مگه چطوري برخورد کردم؟

-اون دچار اشتباه شده بود و توام داشتي حرف هاشو تاييد ميکردي...

-من تاييدش نکردم....فقط ميخواستم چيزي رو بفهمم که فهميدم ....براي همين موضوع منو کشيدي بيرون؟ فکر ميکردم کار مهم تري داشته باشي...

-درسته ميخواستم حرف هاي نيمه کاره ي ديروز رو کامل کنم اما اينقدر از ديروز تاحالا از رفتار و تو و بهار شوکه ام که حتي نميدونم چي بگم...

کژال به اين آشگفتي رامين لبخندي زد و گفت

-نگران نباش مشکلي پيش نمي آيد حالا ادامه ي حرفتو بگو

-ميخواستم بگم من تصميم دارم بهار رو ببرم آلمان به گفته ي يکي از دوستام که اونجا زندگي ميکنه يه مرکز پيشرفته و خيلي عالي روانپزشکي اونجا هست،قصد داشتم بهار رو براي درمان و برگشتش به زندگي به اونجا ببرم...ميخواستم تو با بهار صحبت کني تا راضي بشه ولي با رفتار ديروز بهار باهات بعيد ميدونم که....

کژال به صندلي اش تکيه داد و با خونسردي گفت

-باهاش ازدواج کن...

رامين تعجب کرد و گفت

-چي؟

کژال بي توجه به تعجب رامين گفت

-البته اگه با ازدواج با يه دختري که مشکلات روحي داره مشکلي نداري....

romangram.com | @romangram_com