#جای_این_قلب_خالیست_پارت_37


صداي شکستن چيزي باعث سکوت ناگهاني رامين و بلند شدن هر دوي آنها از سر جايشان شد .... نگاهشان به بهار افتاد که با چشماني پر از اشک به آن دو خيره شده بود و گلداني که از روي پايه اش افتاده بود و صد تکه شده بود ،بهار به سمت اتاقش دويد و آن دو را از رفتارش متعجب کرد....کژال به خوبي عکس العمل او را فهميد ،با خود گفت قطعا فقط تکه ي آخره حرف رامين را شنيده است، به دقيقه نکشيد که بهار از اتاقش خارج شد آن دو هنوز از تعجب ايستاده بودند که دوباره بهار را ديدن که اين بار بر سر آن دو فرياد کشيد و گفت

-خيلي بي حياييد...هردوتون...هنوز خاک مادر و پدرم خشک نشده شما به فکر خودتون و ازدواجيد!!

کژال از فکرش مطمئن شد و از اينکه بهار رامين را دوست دارد ، بي تفاوت از واکنش وحشتناک بهار پوزخندي زد و دستانش را روي سينه قفل کرد رامين ولي با اعتراض گفت

-چي داري ميگي بهار؟

-من چي دارم ميگم؟!!! شما چي کار داريد ميکنيد؟؟ کژال خانم هنوز دو سالم نشده که برادرم رو از دست داديم ميذاشتي يکم بگذره بعد فکر ازدواج سوم بيوفتي!!!

کژال پوزخندش را وسيع تر کرد قطعا بايد در آن لحظه از دست زخم زبان بهار عصباني ميشد ولي نشد و با آرامش گفت

-روي پيشنهادت فکر ميکنم...

رامين اين بار با تعجب به کژال نگاه کرد، کژال شانه اش را بالا انداخت، رامين به بهار گفت

-بهار جان تو اشتباه متوجه شدي لطفا آروم باش تا برات توضيح بديم

کژال خونسرد گفت

-نيازي به توضيح نيست ....من دارم ميرم خدانگه دار

و از خانه خارج شد....

روز بعد رامين با او تماس گرفت و از او خواست تا با هم صحبت کنند...قراري گذاشتند و به کافه اي رفتن ...بعد از دادن سفارش رامين شروع به صحبت کرد

-ديروز ....

سکوت کرد کژال گفت

romangram.com | @romangram_com