#جای_این_قلب_خالیست_پارت_36


رامين گفت

-خيلي ممنون ولي نيازي به اين کار نبود

اردشير لبخندي زد و گفت

-نياز بود ....

رامين نگاهي به اردشير کرد و او را مردانه در اغوش گرفت ....بعد از اينکه اردشير و همسرش رفتند،بهار بي صدا برخواست و به سمت اتاقش رفت ...کژال و رامين در سالن مقابل هم بي هيچ حرفي نشسته بودند و هر دو در فکر بودند، کژال برخواست تا به خانه برگردد که با صداي رامين متوقف شد ...ايستاد و به او نگاه کرد رامين کمي به او نزديک شد و گفت

-کژال....

کژال سرش را به نشانه ي بله؟ تکان داد ...

رامين کمي دست دست کرد و سرانجام گفت

-يه لحظه بشين کارت دارم...

کژال نگاهش کرد و آرام روي نزديک ترين مبل نشست...رامين هم نشست و شروع به صحبت کرد

-ميخواستم نظرت رو راجع به يه چيزي بدونم

کژال نگاهش کرد، ادامه داد

-وضعيت بهار رو ميدوني...اون خيلي نابود شده و متاسفانه دچار بيماري شديد رواني شده...اون الان به جز من و تو هيچ کسي رو نداره...

بعد پوزخندي زد و گفت

-نميدونم از جنس چيم که اينقدر طاقتم زياده و بعد از دوبار بي خانواده شدن هنوز هم بيخيالم و براي خودم ميتابم...19 سالم بود که خانواده ام رو از دست دادم بعد از چندين سال تا دوباره اومدم طعم خانواده داشتن رو بچشم باز هم از دستشون دادم....اما الان بيشتر از اين که به خودم فکر کنم فکرم درگيره بهاره،فکرم درگيره توئه....

romangram.com | @romangram_com