#جای_این_قلب_خالیست_پارت_35
-ببين رفتن امير همه رو نابود کرد .... اون اينقدر خودش رو مقاوم نشون ميداد که کسي فکر نميکرد به اين زودي پربکشه و بره ....اما رفت و همه رو شوکه کرد ...حتي من نتونستم که به آمريکا برگردم ....دنيا بازي هاي بي رحمي با آدم ميکنه ....اما اوني برندس که بعد از هر زمين خوردني باز هم دستش رو بذاره روي پاش و بلند بشه ،نميخوام شعار بدم ...من هم توي زندگي کم سختي نکشيدم ....حتي از دست دادن اميرعلي هم برام غير قابل هضمه ....اما ما زنده ايم ....شما زنده اي ..بچه ي اميرعلي زندس، ميخوام بگم تا وقتي که داريم نفس ميکشيم مجبوريم زندگي کنيم...من درکتون ميکنم..اميرعلي مثل برادرم بود دوستش داشتم شايد به اندازه ي شما اذيت نشده باشم اما ميفهممتون....اما شما علاوه بر مسئوليت خودتون مسئوليت مادر بودن رو هم داريد اصلا قصد نصيحت ندارم اما شما براي من خيلي عزيزي نميخوام توي اين وضعيت ببينمت....
کژال نگاهش کرد سرد و بي روح بدون هيچ تغييري انگار که رامين ميخ روي سنگ کوبيده بود ...رامين که ديد کژال قصد حرف زدن ندارد بلند شد و گفت
-بيشتر از اين مزاحمتون نميشم...لطفا روي حرف هام فکر کنيد من اومدم که بهتون پيشنهاد بدم براي اينکه از جو اينجا دور باشيد چند وقتي رو با نفس بريد سفر اروپا...اينطوري براي روحيتون بهتره ...روي پيشنهادم فکر کنيد و اگه موافق بوديد بهم بگيد تا خودم کارهاش رو انجام بدم ...
باز هم فقط نگاه بود و نگاه کژال اصلا نميخواست بشنود که او چه ميگويد !! برايش مهم نبود...تا دم در بدرقه اش کرد و با يک خداحافظي کوتاه در را بست....
صداي گريه ي فرزندش را شنيد ولي بي توجه به سمت اتاقش روان شد....
چند روز بيشتر از روزي که رامين به خانه شان آمده بود نميگذشت....مقابل تلوزيون نشسته بود و بي هدف کانال ميزد ...مادرش سعي داشت با نشان دادن نفس او را به فرزندش متمايل کند ...نفس در بغل مادربزگش گريه ميکرد که کژال عصبي شد و گفت
-اه ...مامان ...ساکتش کن داره اعصابمو خورد ميکنه
و بعد از اين حرف بلند شد تا به اتاقش برود که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد مادرش به سمت تلفن رفت و او هم به اتاقش بازگشت خواست در را ببندد که صداي يا خداي مادرش او را متوقف کرد ....پدرش که در اتاق در حال استراحت بود به بيرون آمد و پرسيد
-چي شده خانم؟
مادر کژال که به گريه افتاده بود گفت
-مادر اميرعلي ديشب توي خواب فوت کرده ...
کژال صداي مادرش را شنيد نفس عميقي کشيد و زير لب گفت
-خدا بيامرزتش..خوش به حالش...
در تمام مراسمات شرکت کرد ....حسرت خورد و گفت که اي کاش جاي مادر اميرعلي بود.....بهار حال و روزش از آن چيزي که بود بدتر شد و اقاي خجسته هم از غم و فشار عصبي زياد سکته کرد و ويلچرنشين شد.... تمام اين اتفاقات شوم در کمتر از دو سال خانواده ي آنها را از هم پاشاند و چيزه ديگري برايشان باقي نگذاشت ...چهار ماه بعد از فوت بيتا خانم آقاي خجسته که دوام نياورد هم درگذشت و بهار را به يکباره و در عرض يکسال بي خانواده و يتيم کرد ....بهار دختر سرسختي نبود و از پا درآمد، اکنون حال او از کژال بدتر شده بود...بعد از مراسم چهلم آقاي خجسته، وکيل او با کژال و بهار و رامين و عموي رامين تماس گرفت و آنها را در خانه ي آقاي خجسته جمع کرد تا آخرين وصيت نامه ي او را براي آنها بخواند....بعد از پايان صحبت هاي وکيل و سپرده شدن وکالت تمام اموال نفس به کژال ،او رفت ..عمو اردشير و همسرش ماندند تا مراسم درآوردن لباس سياه را انجام بدهند ...براي کژال و بهار و حتي رامين لباس خريده بودند....بعد از اينکه صحبت مختصري براي آنها کردند همسرش لباسي به دست او داد و به او اشاره کرد...اردشير لباس را گرفت و به سمت رامين رفت ...رامين سرش پايين بود و نگاه نميکرد اردشير دستش را روي شانه ي او گذاشت که رامين از جايش بلند شد ...اردشير گفت
-رامين پسرم اين لباس رو براي تو خريديم بهتره مشکيتو در بياري
romangram.com | @romangram_com