#جای_این_قلب_خالیست_پارت_34
-من فقط مهريه امو ميخوام....هرچيزه ديگه اي که متعلق به اميرعلي بوده مال نفسه...
اين را گفت و بلند شد و خداحافظي زير لبي کرد و از خانه خارج شد....در دنياي او هيچ چيز ديگر اهميت نداشت ...هيچ حتي خودش...
چند روزي گذشت ....اکنون يک سال بود که فرزندش را درست و حسابي نديده بود...نميخواست که ببينتش ...
با کسي رفت و آمدي نداشت ...در تاريکي دنيايش آنقدر غرق شده بود که نور چشمانش را ميزد ...زندگي اش بي هدف شده بود ....ساکت و بي روح .....
طبق معمول روي تختش نشسته بود و پاهايش را درخود جمع کرده و بي هدف به ديوار مقابلش نگاه ميکرد که کسي دره اتاقش را زد، از روي تخت بلند شد و به سمت در رفت و آن را باز کرد و به صورت مادرش نگاه کرد ....کسي که مقابلش ميديد را انگار صد سال بود که نديده بود اخم هايش در هم رفت با خود فکر کرد که چطور من تا کنون چهره ي خسته و پر از غم مادرم را نديده بودم ....چند تاره موي سفيدي که به او دهن کجي ميکرد اعصابش را به هم ريخت ....ميدانست که مادرش بسيار ناراحت است، براي از دست رفتن زندگي دخترش ،دختري که شايد قدمش نحس است ...که تا ميخواهد زندگي جديدي آغاز کند زندگي اش نابود مي شود، آرامشش صلب ميشود و دنيايش ظلمات... همه او را اميدوار ميکنند و بعد با بي رحمي ترکش ميکنند ....
مادرش ولي آرام گفت
-دخترم يه نفر اومده تورو ببينه ....
-کي؟
-آقا رامين....
رامين...او اينجا چه کار ميکرد ،اصلا دوست نداشت که با او روبه رو شود....کسي که هم شاهد اولين زندگي نابود شده اش بود و هم شاهد دومينش.....اما به ناچار لباسش را با لباس مناسبي عوض کرد و به داخل نشيمن رفت ...رامين به محض ديدن کژال از جاي خود بلند شد و با خود گفت
-حيف اين دختر ....به چه روزي افتاده...
کژال آرام مقابل او روي صندلي نشست و گفت
-با من کاري داشتيد؟
-کژال من اومدم باهات صحبت کنم ...
-چه صحبتي؟
romangram.com | @romangram_com