#جای_این_قلب_خالیست_پارت_33
-با من چيکار داشتي نفس؟
نگاهش کردم و آرام نزديک گوشش گفتم
-کاري که باهات نداشتم خنگ!! فقط ميخواستم يه بهونه آورده باشم...
نگين ريز خنديد، با آرنجم سقلمه اي به او زدم و گفتم
-کوفت...
صورتم را به سمت جلو برگرداندم که از آيينه ي جلوي ماشين دو چشم خاکستري خيره به خودم را ديدم...تا متوجه نگاهم شد نگاهش را پنهان کرد ...
.................................................. .................................................. ........................
20سال قبل
نگاهش را از چشمان رامين که پشت فرمان بود و در آيينه ي ماشين به او خيره شده بود برداشت و از شيشه به بيرون نگاه کرد...
پدرشوهرش به همراه رامين به دنبالش آمده بودند تا با هم به خانه ي آنها بروند....وقتي وارده خانه شدند کژال سلام کوتاه و سردي به همه کرد و روي مبل نشست، نگاهي به اطرافش انداخت ...خوب ميدانست که چرا پدر اميرعلي همه را در خانه اش جمع کرده است...وقتي که کژال بعد از مراسم چهلم همسرش حاضر نميشد در هيچ جمعي شرکت کند و حتي نميخواست در مورده مسائل قانونيه بعد از فوت اميرعلي مثل انحصار وراثت هم کاري انجام دهد اکنون بعد از مراسم سال او ديگر به اصرار بزرگترهاي فاميل و همچنين خواست مستقيم پدر و آمدنش به دنبال او باعث شده بود که بيايد تا تکليف زندگيش را مشخص کند.... هيچ کس دوران خوبي را پشت سر نميگذاشت .... خانواده ي خجسته به يک باره درهم فرو ريخته بود و زندگي زيباي کژال به نابودي کشيده شده بود....همه ناراحت بودند به خصوص خانواده ي اميرعلي ،اما مجبور بودند تا به زندگيشان ادامه بدهند....
بعد از صحبت هايي که کژال از هيچ کدام چيزي نفهميد پدر صدايش زد و گفت
-کژال جان دخترم تو حرفي نداري؟
کژال آرام و بدون هيچ واکنشي سرش را به سمت پدر اميرعلي گرفت و به او نگاه کرد ....آرام آرام تصويري پيش رويش درحال جان گرفتن بود، در چهره ي پدر، اميرعلي را ديد و با واکنشي غير عادي سرش را برگرداند....همه متوجه حالات روحي او بودند و ميدانستند که نبايد زياد به او سخت بگيرند با اين حال پدر گفت
-دخترم درکت ميکنم ...همه چي خيلي سخت تر از اونيه که فکرش رو بکنيم اما تو الان بچه ي اميرعلي رو داري...نوه ي ما...اون يادآوره امير.....
با اين حرف آقاي خجسته بيتا خانم مادر اميرعلي به گريه افتاد و بهار براي آرام کرد او به سمتش رفت و سعي کرد تا او را به اتاقش راهنمايي کند ،کژال بي تفاوت به رفتن آن دو نگاه کرد و بعد نگاهش را به نقطه ي نا معلومي داد و گفت
romangram.com | @romangram_com