#جای_این_قلب_خالیست_پارت_32


کوهيار نگاه کوتاه و خشني به من کرد و رو به نگين گفت

-من تاکسي ميگيرم هرجا خواستيد بريد بگيد ميام...

احساس عذاب وجدان کردم...فکر کنم عکس العمل سريع و بدي نشان داده بودم....از خودم خجالت کشيدم اما کاري ازدستم بر نمي آمد بچه ها در صدد دلجويي و رفع و رجوع کاره من برآمدند ...اما کوهيار به هيچ سراطي مستقيم نبود ..نگين به من اشاره کرد و ارام گفت

-نفس...زشته!!

من که همانطور به در ماشين تکيه داده بودم و آنها را تماشا ميکردم به سمتشان رفتم....کوهيار نگاهم نميکرد..ميدانستم اين رسم مهمان نوازي نبود و حق داشت ناراحت شود نميدانم چرا ولي سوييج ماشين را مقابلش گرفتم و گفتم

-لطفا شما پشت فرمون بشينيد....نميدم دست دانيال چون اصلا به رانندگيش اعتماد ندارم ...من و نگين با هم عقب باشيم بهتره، باهاش کار دارم اينطوري راحت تر ميتونم باهاش صحبت کنم....

نگاهم کرد و يک تاي ابرويش را بالا داد و گفت

-به رانندگي دنيل اعتماد نداري اونوقت چطور به مني که تازه همين امروز ديديم اعتماد داري؟

با حالت درمانده اي به او نگاه کردم و در دلم گفتم : آخه به توام اعتماد ندارم مرد مومن،فقط مجبورم ...

ميدانستم اگر مادرم بفهمد با او چه برخوردي داشتم حتما حسابي ناراحت ميشود و من نميخواستم مادرم از من ناراحت شود....حرفي نزدم و فقط سرم را پايين گرفتم که يک مرتبه سوييچ از دستم گرفته شد نگين و دانيال يوهويي گفتن و به سمت ماشين رفتيم ...

به محض نشستن داخل ماشين کوهيار گفت

-خب شما که هدايت اين ماشين رو داديد دست من نميدونيد که من با خيابون هاي شهر هيچ آشنايي ندارم...

دانيال گفت

-اشکالي نداره ...تو برو آدرس دادن با ما

کوهيار آهاني گفت و راه افتاد ...چند دقيقه بعد نگين گفت

romangram.com | @romangram_com