#جای_این_قلب_خالیست_پارت_31
-خيلي خب...
نگين همان موقع با مادرم تماس گرفت که کوهيار گفت
-بچه ها شرمنده ولي من نميام...بايد برم هتل
دانيال گفت
-come on boy…please
من که داشتم به آن دو نگاه ميکردم با نگاه کوهيار غافل گير شدم و به سرعت سرم را زير انداختم و به کف خيابان خيره شدم ..مطمئن بودم از دست من که صدايم را برايش بالا برده بودم ناراحت شده بود و براي همين نميخواست بيايد ...با صداي نگين سرم را بالا گرفتم گفت
-اينم از مهندس بهرامي...حله بچه ها ...ولي نفس من بهشون قول دادم بعد از شام کوهيار رو ببري خونتون!!
با تعجب گفتم
-چي؟؟!!! ديگه نصفه شبي کوهيار بردن نداره...
نگين ريز شروع به خنديدن کرد !! دانيال هم خنده اش گرفته بود چرا ميخنديدند!!! کوهيار ولي جدي به من خيره شده بود....نميدانم کدام قسمت حرفم خنده دار بود اما براي عوض کردن موقعيت گفتم
-خيلي خب سوار شيد ...
در حال باز کردن در ماشين شنيدم که نگين به کوهيار گفت
-آقا کوهيار شما جلو بشينيد ...
برگشتم و گفتم
-واسه چي؟
romangram.com | @romangram_com