#جای_این_قلب_خالیست_پارت_30
-دانيال من اين طرح رو ميخرم...
طرح سياه قلم يکي از پسر بچه هاي آنجا بود آن روز برايش در موسسه تولد گرفته بوديم...و پرتره از او بود ... نميدانم چه حس نزديکي با اين پرتره داشت که ميخواست آن را بخرد ولي اهميتي ندادم ، مداخله کردم و با افتخار گفتم
-فروشي نيست ...
نگاهش را از دانيال به من داد، يک قدم به من نزديک شد و گفت
-فقط قيمت بده ...نيازي به بازارداغي نيست...
عصباني شدم ...فکر کرده بودم من محتاج پول او هستم ،صدايم را بالا بردم و گفتم
-ميگم فروشي نيست...زبان فارسي متوجه ميشيد؟
منتظر پاسخي نشدم و از نمايشگاه خارج شدم ...اما نميتوانستم تنها به خانه بروم چون به مادرم تاکيد کرده بود که همراه او به خانه برگردم...به در ماشين تکيه دادم و منتظر شدم تا آنها از نمايشگاه بيرون بيايند....
به سمت من آمدند دانيال به کوهيار گفت
-تصميم داشتيم شام رو بريم بيرون هستي که ؟
من گفتم-کجا من که گفتم نميتونم ....
نگين گفت
-مهندس با من ...
-نه نگين ...بايد...
-ااااا...يه شبه ها ...به مناسبت موفقيت کارمون ..خواهش خواهش
romangram.com | @romangram_com