#جای_این_قلب_خالیست_پارت_29


دانيال هم که همراهش بود گفت

-اکثر مهمون ها رفتن ديگه زياد کسي نمونده ....راستي من آخرش نفهميدم نفس تو با کوهيار چه نسبتي داري؟!!

با درماندگي و نيم نگاه خصم آميزي به کوهيار گفتم

-خودمم نفهميدم

دانيال رو به کوهيار گفت

-کوهيار بگو ديگه داستان شما چيه ؟ نکنه من باعث شدم يه خانواده به هم برسن؟

کوهيار به سمت دانيال رفت گردنش را گرفت و به سمت زمين خمش کرد و گفت

-اين فوضوليا به تو نيومده دني جان!!

همگي به خنده افتاديم و من که از رسيدن به اطلاعات از طريق کوهيار نااميد شده بودم همراه با نگين از آشپزخانه خارج شدم و آن دو نيز پشت سر ما خارج شدند....حدود يک ساعت بعد سالن کاملا خالي شد ...سعي کردم فکرم را معطوف نمايشگاه بکنم و حتي تا جاي ممکن چشمم به کوهيار نيوفتد تا نخواهم به معماي پيش آمده فکر کنم....وقتي همه رفتند آماده شديم تا برويم با بچه ها کنار در ورودي صحبت ميکرديم دانيال پيشنهاد داد تا به افتخاره اولين روز نمايشگاه شام را با هم بيرون بخوريم...من موافق نبودم چون مادرم گفت که براي شام منتظر من و کوهيار ميماند..ياده کوهيار افتادم که بينمان نبود گفتم

-راستي اون پسره کجاس؟

دانيال هم متوجه نبودنش شد و گفت

-کوهيار...اره نيست...

با هم از دره ورودي فاصله گرفتيم و باز به داخل رفتيم ديدمش که به يکي از پرتره هاي بچه هاي بي سرپرست خيره شده بود و فکر ميکرد..نکند او نيز بي سرپرست بوده و مادر من بزرگش کرده؟!! نه امکان ندارد چون مادرم گفت او نوه ي حاج زند است و حاج زند هم مرد با اعتباري بوده و همچنين ياده خاله افتادم که اسمي به نام کوروش را به زبان آورد...آخ گيج شدم...سعي کردم فکر نکنم ...هر سه به سمتش رفتيم دانيال گفت

-کجايي پسر دنبالت ميگشتيم

نگاهش را به ما داد و بعد رو به دانيال گفت

romangram.com | @romangram_com