#جای_این_قلب_خالیست_پارت_28
بعد با حالت ملتمسانه اي گفتم
-آقاي زند چيزي نميخوايد بگيد؟
لبخندي زد و نگاهم کرد ...رسما ميخواست حرص کشم بکند...نميتوانستم چيزي که در ذهنم نقش بسته بود را به زبان بياورم ...به سختي گفتم
-حداقل به اين سوالم جواب بديد
با حالت پرسشگرانه اي سرش را تکان داد گفتم
-شما....يعني تو....نه همون شما.....
با خنده گفت
-چي داري ميگي؟
-ميگم ...تو.....پسره....پسره.....يعني ميخوام بپرسم که تو که يه موقع پسره...
کوهيار که مشخص بود از اين موقعيت و استرس من داشت لذت ميبرد دستش را داخل جيب کتش کرد و با حالت سوالي ولي همراه لبخندي که سعي در پنهان کردنش داشت تا نشان دهد بسار جدي است کمي به سمت من خم شد و سرش را آرام تکان داد و گفت
-پسره؟
چشمانم را بستم و به سرعت زمزمه کردم
-تو که پسره تني مامان من نيستي؟!!!
با صداي خنده ي بلند کوهيار به خودم آمدم و چشمانم را باز کردم ...نگاهش کردم از خنده اش حرصم گرفت و خواستم چيزي بگويم که صداي نگين باعث شد به در ورودي آشپزخانه نگاه کنيم
-بچه ها شما اينجاييد؟
romangram.com | @romangram_com