#جای_این_قلب_خالیست_پارت_27
نگاهي به نگين انداختم که بيچاره متوجه شد بايد برود گفت
-من ميرم پيش خواهر و برادرم
با دستم متوقفش کردم و گفتم
-نه نه ...تو بمون ما ميريم....
بعد رو به کوهيار گفتم
-لطفا با من بياييد ...
از اين ميترسيدم که نکند مادرم قبل از پدر با کسي ازدواج کرده که اين پسر حاصل آن ازدواج است..از طرفي ميديدم فکرم با عقل جور در نمي آيد .... به سمت آشپزخانه رفتم اينقدر ذهنم مشغول بود که اصلا متوجه نشدم او با من آمد و يا نه برگشتم تا پشتم را ببينم که با يک جسم سفت که به نظرم بدن بود برخورد کردم ....داشتم به زمين مي افتادم که دستي پشت کمرم قرار گرفت و مانع افتادنم شد....با نگاه به چهره ي کوهيار که صورتش با صورت من فاصله ي چنداني نداشت به خودم آمدم و سعي کردم از حصار دستش خارج شوم و تعادلم را حفظ کنم.... نفس عميقي کشيدم تا به خودم مسلط شوم...کوهيار ولي بيخيال بود و با يک لبخند کج حرکات مرا زير نظر داشت کمي اين طرف و آن طرف را نگاه کردم و وقتي موضع قبليم را به دست آوردم طلبکارانه دست به سينه ايستادم و گفتم
-خب بفرماييد شما کي هستيدو يه مرتبه اي از کجا پيداتون شد؟
کوهيار يک تاي ابرويش را بالا داد و با حالت مسخره کننده اي گفت
-من کوهيار زند هستم و گم هم نشده بودم که حالا پيدا بشم
داشت حرصم ميداد گفتم
-ببينيد اقاي زند نميخوايد توضيحي بديد که چه نسبتي با مادرم داريد؟
-اگر نيازي به توضيح بود حتما کژال خانم خودشون برات توضيح ميدادن...
دست راستم را از شدت حرص مشت کردم و کف دست چپم کوبيدم و گفتم
-چرا حرف هاي من رو جدي نميگيريد؟؟!! من گيج شدم !چرا درک نميکنيد؟ بهم بگيد چه رابطه اي بين شما و مادر من هست که اينقدر مادرم صميمي باهاتون برخورد کرد ...اي خدا عجب گيري کردما....
romangram.com | @romangram_com