#جای_این_قلب_خالیست_پارت_26


مادرت؟؟؟ داشتند مرا عصباني ميکردند ...انگار هيچ کس هم قصد توضيح دادن به من يکي را نداشت...کوهيار کوتاه خنديد و گفت

-خوب نقطه ضعفم رو بلديد....

مادر باز هم به رويش لبخند زد و بعد از خداحافظي با همه همراه با خاله و عمو رفتند...

دست به سينه ايستاده بودم و با حرص به کوهيار نگاه ميکردم ،حس خوبي نداشتم ...شايد حس حسادت بود زيرا هيچ وقت محبت ،نگاه هاي عاشقانه و لبخند هاي مادر را با کسي تقسيم نکرده بودم و اکنون برايم گران تمام شده بود ، آن هم چون اصلا نميدانستم نسبت اين پسر با مادرم جز يک نسبت دور فاميلي چه چيزه ديگريست...صداي نگين مرا به خودم آورد

-چرا اينقدر بهش نگاه ميکني؟

به نگين نگاه کردم و گفتم

-نميدونم...اين از کجا پيداش شد؟؟ چرا مامان هيچ توضيحي بهم نداد؟!

-آخه نفس بشينه اينجا وسط نمايشگاه چيو برات توضيح بده مگه نگفتن بدا تعريف ميکنن...!

-از اين همه محبت مامان به اون خوشم نيومد ...اصلا نميفهمم ... اين لبخند هاي عاشقانه فقط مخصوص منه ...فقط ماله من بوده...چرا به اون پسر اينقدر با محبت نگاه ميکرد؟

-قبل از اينکه ماله تو باشه ...ماله من بوده....

با نگين به سمت صاحب صدا که کسي نبود جز کوهيار برگشتيم و هر دو با تعجب به او نگاه کرديم ......

اخم هايم را بيشتر کردم و گفتم

-آقاي زند بايد باهم صحبت کنيم

کوهيار لبخند نصفه نيمه اي زد دستش را جلويش قفل کرد و گفت

-ميشنوم....

romangram.com | @romangram_com