#جای_این_قلب_خالیست_پارت_23
اين بار بيشتر از قبل تعجب کردم و با صدايي که هر لحظه بالا تر ميرفت پرسيدم
-يعني چي؟ من اصلا متوجه حرفات نميشم مامان ...
نگين و دانيال بيچاره که گيج تر از من شده بودند ...همان موقع صداي خاله پريسا که مادرم را صدا ميزد آمد و بعد به ما نزديک شد..مادرم که هنوز هم چشمانش پر از اشک بود به سمت خاله برگشت و گفت
-پري بيا ببين کيو پيدا کردم...
بعد رو به کوهيار گفت
-پريسا رو يادته؟
کوهيار به خاله نگاه کرد و با تاسف سرش را تکان داد و گفت
-نه متاسفانه...يه سري تصوير هاي تار توي ذهنم هست اما نه خيلي دقيق...
مادرم خنده ي کوتاهي کرد و گفت
-حق داري ....همين هم که بعد از اين همه سال من رو شناختي جاي تعجب داره...فکر نميکردم بشناسي!!
خاله که تا آن موقع درحال برسي موشکافانه ي کوهيار بود رو به مادر گفت
-چقدر چهره اش آشناس
کوهيار که همچنان محو مادر بود با لبخند رو به او گفت
-مگه ميشه مادر بچگي هامو نشناسم...من هنوز هم طمع اون شکلاتي که توي عمارت بهم داديد رو حسش ميکنم....
خاله يک مرتبه عقب کشيد و با صداي کمي بلند گفت
romangram.com | @romangram_com