#جای_این_قلب_خالیست_پارت_22


-بچه ها مامانم داره ميره

اين حرفم يعني بياييد براي خداحافظي ،نگين و دانيال با لبخند به مادرم نزديک شدند و کوهيار هم به سمت ما برگشت ..مادرم ابتدا با لبحند به بچه ها و بعد با تعجب به کوهيار نگاه کرد ....کوهيار هم به محض ديدن مادرم چند قدم ديگر به سمت ما نزديک شد و کامل مقابل مادرم قرار گرفت او هم با تعجب به مادرم نگاه ميکرد ...و من و نگين و دانيال متعجب تر از آن دو ...مگر يکديگر را ميشناختند که اينگونه به هم نگاه ميکردند؟کوهيار عينکش را برداشت و آهسته گفت

-کژال خانم!!!

اين بار تعجب من و نگين و دانيال بيشتر شد به مادرم نگاه کردم اشک در چشمانش حلقه زده بود و لبخند به لب داشت، گفت

-شناختي؟

کوهيار لبخنده غمگيني زد و گفت

-مگه ميشه نشناسم ؟

مادر به سمت کوهيار رفت و دستش را روي صورت کوهيار گذاشت و گفت

-خوبي پسرم؟

من و نگين و دانيال لال شده بوديم اصلا نميتوانستيم حرفي بزنيم ...کوهيار روي دست مادرم بوسه اي زد و گفت

- ممنونم

ديگر رگ غيرتم باعث مداخله ام شد دست به سينه شدم و با حالت طلبکارانه اي پرسيدم

-اينجا چه خبره؟

مادر و کوهيار انگار که از فکر بيرون آمده باشند با تعجب به ما نگاه کردند ....کوهيار لبخند گيرايي زد و کمي عقب رفت مادر رو به من شد و گفت

-نفس جان داستانش مفصله...همش رو برات ميگم...اما بدون کوهيار پسر منه...

romangram.com | @romangram_com