#جای_این_قلب_خالیست_پارت_20


صداي چند تا از بچه ها که مرا صدا ميزند را شنيدم

-خانم خجسته يه لحظه بياييد

نگاهشان کردم مقابله عکس پيرزني که در قبرستان ميديمش ايستاده بودند، به سمتشان رفتم...با هم مشغول صحبت راجع به عکس شديم نگين و دانيال هم بودند در حال صحبت بوديم که يک مرتبه يکي از هم بچه ها به سمت در اشاره کرد و گفت

-بچه ها اين پسر خوشگله کيه؟

همگي به سمت در نگاه کرديم ...پسري ورودي نمايشگاه ايستاده بود و انگار دنبال کسي ميگشت...

کت چرم قهوه اي رنگي به تن کرده بود و شلوار کتان و کفشي ست با کتش ...قد بلند بود و چهارشانه ...چيزه ديگري از اين فاصله دستگيرم نشد جز اينکه عينک طبي فرم مشکي ريبني هم برچشم زده بود ...دانيال با لبخند به سمت آن پسر رفت، به نگين نگاه کردم و پرسيدم

-تو اين پسررو ميشناسي؟

-نه حتما از آشناهاي دانياله...

همگي به او نگاه ميکردند ....دانيال به سمت ما راهنماييش کرد ...وقتي به ما رسيدند دانيال گفت

-بچه ها با کوهيار زند آشنا بشيد يکي از بهترين دوستاي من توي امريکا ...که اين افتخار رو به من داده و براي ديدن نمايشگاه اومده...

پسري که دانيال کوهيار صداش زد به دانيال گفت

-اين چه حرفيه دني ..باعثه افتخاره منه...

بعد رو به همه سلام کرد...اکنون از نزديک ميديدمش بيشتر چهره اش مشخص بود...چشم هايش خاکستري رنگ بود و موهاي مشکي داشت ...چشم هايش جذابش کرده بود ....بچه ها بعد از سلام و احوال پرسي با او متفرق شدند که دانيال به من و نگين اشاره کرد و به آن پسر گفت

-کوهيار جان خانم خجسته و خانم احمدي هم گروهي هاي من هستند

کوهيار زند لبخند گيرا و جذابي زد و گفت

romangram.com | @romangram_com