#جای_این_قلب_خالیست_پارت_2


نفس عميقي از سر بي حوصلگي کشيد و چشمانش را بست و ارام گفت

-بيرون

مهلت سوال و جواب ديگري به مادرش نداد، از خانه به سمت خلوتگاه اين يکساله اش حرکت کرد .........

دستانش دور فنجان قهوه بود و به بخار بلند شده از قهوه خيره شده بود که صداي آشنايي توجهش را جلب کرد

-کژال به خودت بيا....

نگاهش را از بخار هاي قهوه به اميرعلي که مقابلش نشسته بود و اين بار اخمش از هميشه بيشتر بود داد....

-تو که خودخواه نبودي...اون کژالي که من عاشقش شدم ايني نيست که الان دارم ميبينم ....

کژال به پشت صندلي اش تکيه داد و دستانش را روي سينه اش قفل کرد ...اميرعلي ادامه داد

-به فکر ثمره ي عشقمون باش....

خواست بگويد ثمره ي عشقمان را بدون عشقم نميخواهم که انگار از دنيايي به دنياي ديگر پرتاب شد...اين بار غريبه اي را مقابلش ديد که با لبخندي نشسته بود و نگاهش ميکرد ... کژال همانطور که نشسته بود کمي سرش را کج کرد و با ابرويي بالا رفته به آن غريبه نگاه کرد ....

-مزاحم که نيستم؟

آن غريبه بود که اين سوال را ميپرسيد ....کژال پاسخ داد

-قبل از اينکه بدون اجازه اين جا بشينيد بايد اين سوال رو ميپرسيديد

غريبه خنده ي تصنعي کرد و گفت

-من سوال کردم اما شما اصلا حواستون نبود....حالا به هرحال من آرش هستم و شما؟

romangram.com | @romangram_com