#جای_این_قلب_خالیست_پارت_18


-دستتون درد نکنه خانم خجسته ...چقدر شما به ما محبت داريد

با بچه ها به خنده افتاديم و دعوتشان کردم که براي ديدن طرح ها بروند.. چند دقيقه بعد مادرم رسيد ،به محض ديدنش آنقدر خوشحال شدم که با هيجان به سمتش رفتم و گفتم

-واي مامان ...خيلي خوش اومدي...فکر نميکردم بياي

-مگه ميشه به نمايشگاه دخترم نيام...

لبخندي از سر رضايت زدم ،دانيال و نگين به سمت ما آمدند و با احترام با مادرم سلام و احوال پرسي کردند...مادرم را به سمت استاد صدر که در قسمت پرتره هاي بچه هاي موسسه بود و با دقت به آنها نگاه ميکرد بردم

-استاد

استاد صدر به سمتمان برگشت، با لبخند مادرم را به استاد و همسرش معرفي کردم بعد از اينکه با هم آشنا شدند استاد گفت

-خجسته بعد از اينکه استقبال از مهمون هاتو تموم کردي بايد بياي راجع به اين پرتره ها يه توضيحي به من بدي ...

با لبخند سرم را کمي خم کردم و گفتم

-چشم استاد حتما...

مادرم را نگاه کردم چشمانش از تعجب بازتر شده بود ابروهايش بالا رفته بود و محو طرح ها شده بود ..لبخندي زدم و به سمت نگين و دانيال که کنار بچه هاي دانشکده بودند، رفتم ،داشتند به بچه ها طرح هارا معرفي ميکردند همان لحظه خاله پريسا و همسرش وارده سالن شدند با خوشرويي استقبال کردم و آنها هم به جمع مهمان ها پيوستند ، کمي بعد خواهر و برادر نگين و چند تا از بچه هاي ديگر به همراه استاد کامران يکي ديگر از استادهاي ناظرمان هم به ما پيوستن در عرض يک ساعت نمايشگاه بسيار شلوغ شد...

استاد صدر براي يک توضيح جامع و کامل راجع به پورتره ها مرا رها نکرد زير يکي از طرح هاي سياه سفيد که متعلق به يکي از بچه هاي 5ساله ي آنجا بود ايستادم و با لبخند شروع به توضيح دادن کردم ...بقيه هم جمع شدند تا سخنرانيم را بشنوند....و من هم بعد از يک سرفه ي مصلحتي شروع کردم

-با اجازه ي استاد صدر و استاد کامران

هر دو با لبخند سرشان را به نشانه ي تاييد پايين آوردند و من ادامه دادم

-از زماني که بچه بودم با موسسه هاي خيريه ي زيادي آشنا شدم اون هم به لطف مادر عزيزم ...شايد نصف عمرم رو در کنار اون ها گذرونده باشم...کنار بچه هايي که خانواده اي نداشتند تا از اونها مراقبت کنند...از همه ي رده ي سني ...حتي عده اي از اون ها بودند که هم سن و سال خودم بودند که به لطف خدا همشون الان براي خودشون کسي شدند و زندگي هاي خوبي دارن...زماني که من در خانه ي کودکان بي سرپرست بودم تا همراه مادرم به کادر اونجا کمک کنيم چه از نظر مالي چه معنوي، تصميم گرفتم از کاري که توش سررشته دارم در اونجا استفاده کنم ..من اونجا براي بچه هايي که به هنر علاقه مند بودند کلاسي رو تشکيل دادم و به اونها آموزش نقاشي ميدادم ...وقتي که بچه ها مشغول کار کردن بودند تخته شاسي و برگه هام رو برميداشتم و شروع به کشيدن ميکردم و زماني که دست از کار ميکشيدم ميديم پورتره ي يکي از اونها رو زدم....

romangram.com | @romangram_com