#جای_این_قلب_خالیست_پارت_152


اما جمله ام کامل نشد...دست از پايين و بالا پريدن برداشتم و با تعجب به کوهيار که چند تا برگه و دفتر دستش بود و از اتاق کار مادرم خارج ميشد نگاه کردم ....خشکم زد !! او اينجا چکار ميکرد...با صداي مادرم به سمت آشپزخانه برگشتم، در دستش سيني چايي بود گفت

-سلام عزيزم ...

-سلام ....

بعد رو به کوهيار گفتم

-تو اينجا چيکار ميکني؟

کوهيار لبخند کجي زد و به چهارچوب در تکيه داد و گفت

-چطور؟

-اي بابا چرا به من اطلاع نميديد آخه ...

اين را گفتم و با غرغر به مادرم گفتم

-مامان ....آخه چرا به من نميگيد که قراره مهمون براتون بياد که من وارده خونه ميشم بدونم چيکار نبايد بکنم؟

مادرم و کوهيار بلند شروع به خنديدن کردند ...حول کرده بودم و نميدانستم اصلا چه ميگويم!! کوهيار گفت

-خانم حواس پرت ماشينم که دم در بود....

-خب من که اصلا حواسم به دم در و ماشين تو نبود ...اهههههه!!!!!!!!!!

به سمت اتاقم رفتم که مادرم به کوهيار گفت

-روز تولدشه ديگه....

romangram.com | @romangram_com