#جای_این_قلب_خالیست_پارت_151
-ااا کوهيار...اين همون پرتره هست که ميخواستي از نفس بخريش
کوهيار با لبخند خاصي حرف دانيال را تاييد کرد و به من نگاه کرد ...نگين گفت
-خدا شانس بده ...اين نفس خانم که نذاشت دست ما به يکي از اين پرتره ها برسه
با خنده گفتم
-تو خودت استاده اين پرتره هايي دوست جونم ..
-باشه باشه...الکي هندونه نذار زير بغل من ...
همگي به خنده افتاديم که دانيال گفت
-نفس اومده بود طرح هاتو ببينه...
کوهيار آهاني گفت و به چند تابلو روي ديوار اشاره کرد و گفت
-اين ها ساخته شده ....بقيه ي کارهام توي البومه يا روي لپ تاپ بعدا بهت نشون ميدم
سري تکان دادم و نگاهي به تابلو ها انداختم ..همه چيز عالي و زيبا بود ....چند دقيقه بعد دره اتاق کوهيار زده شد و بعد از آن مادرم وارد شد و گفت
-ببخشيدا ولي چند تا خانواده ي بي نوا اونجا نشستن منتظر شما.. پريسا و خانوادش هم اومدن اگه دوست داشتيد بيايد بيرون
کوهيار با شرمندگي سري تکان داد و با عذرخواهي از مادرم زودتر از همه از اتاقش خارج شد و ما هم به دنبال او روان شديم…..
آن روز هم گذشت و روزهاي بعد از آن هم به سرعت سپري شد ...درگير درس بودم و مادر هم درگير کارهاي خودش...کوهيار را خيلي کمتر از قبل ميديدم ديگر سرش به شرکتش گرم شده بود و هفته اي يک بار آن هم پنجشنبه ها با ما به سر مزار مي آمد و همانجا ميديدمش ....دلم به همين هفته اي يک بار ديدنش خوش شده بود...ديگر نميتوانستم راحت به او زنگ بزنم ، با او صحبت کنم و يا به خاطره نبودنش اعتراض کنم ...حس ميکردم دست دلم را خوانده است..حس ميکردم بيشتر از خوده من از من خبر دارد...دوران سختي را ميگذراندم..خيلي سخت !! يک ماه گذشت ...وارده بهمن ماه شديم و تولد من هم در اين ماه بود....هميشه عادت داشتم روز تولدم سروصداي زيادي راه بيندازم به محض اينکه از دانشگاه برگشتم و وارده خانه شدم شروع به خواندن سرود تولد کردم ..کيفم را در هوا ميچرخاندم و بلند بلند ميخواندم، دره اتاق مادر باز بود شروع کردم به صدا زدنش و گفتم
-مامان خانم ....کادوي من کجاس؟ تولد تولد تولدم مبار....
romangram.com | @romangram_com