#جای_این_قلب_خالیست_پارت_150
-قابل نداره...يه جور يادگاريه ديگه...
کوهيار همانجا کادوي تابلو را باز کرد و با ديدن پرتره ابروهايش از تعجب بالا رفت و چشمانش باز تر شد و بعد لبخند وسيعي زد و نگاهم کرد ...حس کردم او هم مانند من ياده آن شب در نمايشگاه افتاده بود ...با اين حال شانه اي بالا انداختم و با لبخند از او فاصله گرفتم به سمت بقيه که روي مبل هاي شرکت نشسته بودند رفتم ....نگين که داشت چيزي را تماشا ميکرد صدايم کرد
-نفس بيا اين ماکت رو ببين
به سمتش رفتم يک ميز شيشه اي ويترين مانندي بود که زير آن يک ماکت بزرگ و زيبا قرار داشت ....با لبخند گفتم
-چقدر قشنگه..
-آره ...کوهيار ميگفت ماکت عمارت پدربزرگشه...ميگفت زمان دانشجوييش با کمک پدرش ساخته
-عاليه...
-آره خيلي قشنگه ...مثله اينکه نتونسته همه ي ماکت هايي که ساخته رو بياره ايران ..ميگفت اين رو هم خيلي با زحمت تا اينجا آورده که يه موقع خراب نشه
سري به نشانه ي تفهيم تکان دادم ...دانيال کنار ما آمد و گفت
-تازه نفس طرح هاش رو نديدي ..توي اتاقشه
-پس بريم ببينيم
نگين گفت-آره بيا بريم
هر سه به سمت اتاق کوهيار رفتيم و من در زدم و آرام وارد شدم کوهيار به محض ديدن ما گفت
-ببخشيد بچه ها الان ميام داشتم هديه ي نفس رو نصب ميکردم روي ديوار
با تعجب به پرتره که مقابل ميز طراحيش روي ديوار نصب شده بود نگاه کردم بچه ها نيز به پرتره نگاه کردند و دانيال گفت
romangram.com | @romangram_com