#جای_این_قلب_خالیست_پارت_149


آماده شده بودم و منتظر بودم تا مادر هم آماده بشود و با هم به شرکت برويم نگاهي به تابلوي پرتره اي که روز نمايشگاه کوهيار ميخواست ان را بخرد انداختم... تصميم گرفته بودم به عنوان هديه پرتره را به او بدهم ...

تابلو را که کادو پيچ کرده بودم برداشتم و از اتاقم خارج شدم مادر هم از اتاقش خارج شد و گفت

-نفس جان آماده اي ؟ بريم؟

-بله مامان بريم

نگاه مادر به تابلو افتاد و پرسيد

-اين چيه ؟

-يکي از پرتره هاي بچه هاي موسسه اس...کوهيار دوستش داشت گفتم به عنوان هديه شرکتش بهش بدم

مادر لبخندي زد و گفت

-آهان...فکر خوبيه

-ممنون

...................

با مادرم وارده شرکت شديم دانيال به همراه خانواده اش و همينطور نگين رسيده بودند با هم سلام و احوال پرسي کرديم ..کوهيار به استقبالمان آمد با خوش رويي با مادرم سلام و احوال پرسي کرد و مادر به سمت خانواده ي دانيال رفت ...من که از آن شب در مهماني آقاي سرمد با اين که ميخواستم آن اتفاقي که هرگز رخ نداد را سوءتفاهم فرض کنم و اصلا به روي خودم نياورم اما باز هم کمي دستپاچه بودم کوهيار ولي عادي بود..سلام کرديم و بعد از آن تابلو را به دستش دادم و گفتم

-هديه ي شرکت...

لبخند زيبايي زد و گفت

-ممنون...چرا زحمت کشيدي؟

romangram.com | @romangram_com