#جای_این_قلب_خالیست_پارت_142
-چيزي شده ؟
کژال بي حواس سرش را آرام تکان داد و به راهش ادامه داد ......
وارده بوتيک شدند ،کوروش به مبلي اشاره کرد و گفت
-من اينجا نفس رو نگه ميدارم تو برو هرچي ميخواي بخر
کژال باز هم از رفتار کوروش تعجب کرد و سرش را به نشانه باشه تکان داد ..پاکت ها را کنار کوروش گذاشت و به بخش زنانه ي فروشگاه کرد ،برايش سوال بود چرا کوروش اينگونه ميکند؟ چه نيازي دارد که به من کمک کند ؟ اصلا براي چه اينجاست؟
وقتي خريدش تمام شد به سمت کوروش رفت نفس در آغوشش آرام خوابيده بود ايستاد و بي هيچ هدف خاصي به آن دو نگاه کرد و فقط توانست با خود بگويد : اميرعلي کجايي!!!؟
به سمت کوروش رفت و با لبخند گفت
-ممنون توي زحمت افتادين
-نه وظيفه بود
کژال سعي کرد نفس را از کوروش بگير که او گفت
-نميخواد خودم ميارمش تو که دستت پره
از جايش بلند شد که کژال گفت
-ولي براي خودتون خريد نکرديد
-مشکلي نيست ....بيا بريم بچه خوابه بيدار نشه
کژال شانه اش را بالا انداخت و با کوروش به سمت ماشين رفتند .....
romangram.com | @romangram_com