#جای_این_قلب_خالیست_پارت_141


اين را گفت و به داخل رفت ...کژال مانده بود چکار کند که با صداي کوروش به سمت او چرخيد

-من هنوز هم روي حرفم هستما

-نه ...ممنون ..تاک...

-قول ميدم مزاحم خريد شما نشم ....

کژال دليل اين همه اصرار را نميفهميد اما باز هم بي اهميت گفت

-بسيار خب...

.............................

بدون توجه به کوروش وارده پاساژي شد و شروع به خريد براي نفس کرد اصلا باورش نميشد که فرزندش را در اغوش گرفته و براي خريد لباس براي او از اين فروشگاه به آن فروشگاه ميرود ....اما حس خوبي داشت که خودش هم دليلش را نميدانست ...ديدن نفس در آن لباس هاي ناز دخترانه او را به وجد آورده بود اما در ابراز آن هنوز هم کمي به تمرين نياز داشت ....کوروش او و فرزندش را از دور نگاه ميکرد و فقط جز حسرت خوردن کاره ديگري از دستش بر نمي آمد....دوست داشت به کنارش برود و در خريد کمکش کند اما به کژال قول داده بود که مزاحمش نشود، در نهايت نگاهش به او افتاد که با چند پاکت خريد از فروشگاه خارج شد به سمتش رفت و گفت

-خريدتون تموم شد ؟

کژال نگاهي به او کرد و گفت

-نه هنوز خريد خودم مونده شما منتظر من نمونيد اگه کارتون تموم شده بريد ...

-نه اتفاقا من هم هنوز نتونستم ست مناسبي براي جشن پريسا خانم پيدا کنم ...يه بوتيک بزرگ طبقه ي آخر هست تبليغش رو دم در ورودي زده بودن فکر ميکنم بتونيم چيزي که ميخواهيم رو اونجا پيدا کنيم ....

کژال که خسته شده بود و فقط ميخواست ديگر يک لباسي بخرد به خانه برگردد سرش را به نشانه باشه تکان داد ..کوروش با لبخند گفت

-بذاريد کمکتون کنم ..نفس رو بديد به من ...

کژال از خدا خواسته نفس را به دست کوروش داد و نفس عميقي کشيد و کمي کمرش را چپ و راست کرد ...در ابتدا همه چيز عادي به نظر ميرسيد اما براي لحظه اي کژال باديدن کوروش که نفس را در اغوش گرفته بود و خودش که در کنار او قدم برميداشت و در دستش پر از پاکت خريد براي نفس بود ايستاد اخم کرد اخم هايش باز شد سردرگم شد و چند ثانيه ياده اولين و آخرين باري که با کوروش به خريد رفته بود افتاد ...کوروش با ديدن کژال ايستاد و گفت

romangram.com | @romangram_com