#جای_این_قلب_خالیست_پارت_140


-خب من که دارم ميرم بيايد با هم ميريم

کژال با پوزخند نگاهي به کوروش کرد کوروش جدي گفت

-جدي ميگم ...اينطور که مشخص شد مسير هامون يکيه .....

-اين لطف هاتون رو در حق کسه ديگه اي بکنيد..

کوروش نگاهي به کژال که با جديت اين حرف را زد کرد و ديگر حرفي نزد از اين همه جديت و خشونت و سردي کلام کژال زبانش بند آمد...کنار خانه ي پدري کژال ماشينش را پارک کرد کژال تشکري کرد و از ماشين پياده شد به سمت در رفت و زنگ را فشرد چند دقيقه بعد دره خانه باز شد و تا کژال خاست به داخل برود مادر کژال درحالي که دست نفس را گرفته بود ميان در ظاهر شد ...نفس آماده و پوشيده به محض ديدن مادرش با ذوق بچه گانه اي به سمت او دويد و به پاهاي او چسبيد کژال متعجب نگاهي به نفس انداخت و رو به مادرش گفت

-مامان يادم رفت بهتون زنگ بزنم که بچه رو بي جهت آماده نکنيد... امروز نميتونم ببرمش ..ماشين توي جاده بنزين تموم کرد

-پس تو چطوري اومدي مادر ؟

-با آقاي زند ..من رو رسوندن الان هم رفتن..

اين را گفت و به عقب برگشت و با ديدن کوروش که به ماشينش دست به سينه تکيه داده بود و به آنها نگاه ميکرد تعجب کرد و با خود گفت چرا نرفته است!!! مادر کژال با ديدن کوروش به سمتش رفت و شروع به سلام و احوال پرسي با او کرد کژال توجهش به نفس جلب شد که با همان زبان شيرين بچه گانه اش گفت

-مامان ميخواي برام تيتيش بخري؟

کژال با دهاني نيمه باز از تعجب خم شد و او را در آغوش گرفت و گفت

-آره..دوست داري؟

-خيلي...بريم بريم بريم

کژال که درمانده شده بود و نميدانست چگونه او را به مرکز خريد ببرد به اين فکر افتاد تا تاکسي بگيرد که صداي مادرش آمد

-مادر من برم تو غذا روي گازه الان ميسوزه ...

romangram.com | @romangram_com