#جای_این_قلب_خالیست_پارت_14
-باشه...پس منتظرتونم ....
با نگين تماس گرفتم تا آماده بشود و خودم هم آماده شدم سوييچ ماشينم را برداشتم و از اتاق خارج شدم ...مادر را که در نشيمن در حال مطالعه بود صدا کردم
-مامان خانم
-جانم؟
-قراره با نگين بريم براي اجاره ي سالن نمايشگاه کاري با من نداريد؟
-کي سالن پيدا کردي ؟ تو که اکثرا توي خونه بودي...
خنديدم و گفتم
-يکي ديگه از بچه هاي دانشگاه که قرار شده با هم ژوژمان رو ارائه بديم رفت دنبالش...رادمان رو يادته مامان همون که گفتم ....
-آره يادم اومد ..
-ماشالا حافظه...پس من رفتم ديگه ..
-مراقبه خودت باش ...
-چشم...
با نگين بالاخره بعد از يک ساعت آدرسي که دانيال برايم فرستاده بود را پيدا کرديم ....جاي مناسبي به نظر ميرسيد در يکي از خيابان هاي خوب شهر بود و در زيرزمين يکي از ساختمان هاي شيک و مدرنش قرار داشت ...وقتي پياده شديم نگاهي به برج مقابلم انداختم و گفتم
-فکر کنم خودشه....
نگين سوتي زد و گفت
romangram.com | @romangram_com