#جای_این_قلب_خالیست_پارت_138


-اين هم پيشنهاديه...

کژال بي توجه به کوروش رو به سرکارگر گفت

-من امروز زودتر ميرم ...به مهندس صالحي و مهندس اکبري بگيد بقيه خط رو بازرسي کنند...

-چشم خانم مهندس

کژال سرش را به نشانه ي تاييد تکان داد و به سمت اتاقش رفت ،کوروش نيز از کارخانه خارج شد و در ماشينش منتظر ماند تا کژال از کارخانه خارج شود، به محض خروج کژال از کارخانه پشت سرش به طوري که خود او نبيند شروع به حرکت کرد ميخواست او را تا مرکز خريدي که ميرود تعقيب کند و آنجا نشان دهد که اتفاقي او را ديده و در خريد با او همراه شود شايد اينگونه ميتوانست کمي بيشتر با کژال وقت بگذراند ،در جاده هنگامي که در حال رانندگي بود متوجه شد که ماشين کژال دارد آهسته آهسته مي ايستد با تعجب نگاه کرد ، کژال ماشينش را در جاده ي خاکي متوقف کرد و از ماشين پياده شد!!!از او رد شد و جلوي او ماشينش را متوقف کرد پياده شد و به سمت کژال رفت و گفت

-خانم مهندس

کژال نگاهش کرد و بار ديگر سعي کرد تا با تلفنش شماره اي بگيرد...کوروش باز هم صدايش زد اين بار نزديکش شده بود...

-چي شده خانم مهندس ؟ اتفاقي افتاده؟

-ماشينم بنزين تموم کرده!!!متاسفانه يادم رفته بود که بنزينش کنم

-اينجا توي اين جاده که گوشي آنتن نميده...بي کي داريد زنگ ميزنيد؟

-به يه تاکسي تلفني تا بياد دنبالم...

کوروش با شنيدن اين حرف لبخند عميقي زد و گفت

-نيازي نيست ...بياييد من ميرسونمتون..اين جاده خطرناکه… تا مياد تاکسي هم برسه از شهر اينجا حداقل نيم ساعت طول ميکشه تازه اگه بتونيد تماس بگيريد...اجازه بديد من ميرسونمتون...

کژال نيم نگاهي به کوروش انداخت و به سمت ماشينش رفت، کوروش نگاهش کرد ...کژال کيف و وسايلش را برداشت و ماشين را قفل کرد و به سمت ماشين کوروش رفت...اين تنها راهي بود که برايش باقي مانده بود حتي تلفنش هم خط نميداد که بخواهد با کسي تماس بگيرد ، کوروش با خوشحالي به سمت ماشينش رفت و با خود فکر کرد -بهتر از اين نميشه....

در راه کژال بدون هيچ حرفي به بيرون خيره شد و کوروش سعي داشت سرحرف را با او باز کند ...در نهايت گفت

romangram.com | @romangram_com