#جای_این_قلب_خالیست_پارت_135
-همين که گفتم...
-پس قول بده فردا بريم خريد
-باشه....
-برو به سلامت مادر
-خدانگهدار
اين را گفت و از خانه خارج شد....وارده ماشينش شد و در آيينه ي جلو خودش را نگاه کرد ..ناخودآگاه ياده اولين بوسه ي سال نو که کوروش بر پيشانيش زده بود افتاد سرش را به شدت تکان داد و صداي آهنگي که داشت از ماشينش پخش ميشد را زياد کرد و به سمت کارخانه راند ....دلش نميخواست به گذشته فکر کند...
......................................
-اول بريم براي نفس و خودت خريد بعد من...
مادر کژال بود که اين حرف را ميزد ....خانوادگي به خريد رفته بودند و اين براي مادر و پدر کژال خيلي خوشايند بود که بعد از اين همه مدت دخترشان با آنها همراه شده است...اصلا براي همه ي آنها حتي کژال جاي تعجب داشت...کژال نگاهي به پدر و مادرش انداخت و گفت
-نه اول شما و پدر ....
پدرش گفت
-نه بابا جان من که زياد واجب نيست ..کت و شلوار هم که دارم
کژال بي حوصله گفت
-من که تعارف ندارم...در ضمن شما هم بايد يک دست لباس نو بخريد بابا....
کژال اين را گفت و به سمت يکي از مرکز خريد هاي خوب شهر راند....
romangram.com | @romangram_com