#جای_این_قلب_خالیست_پارت_133
-بابات با دوستاش يه چند روزي رفتند بيرون شهر ...
-چي؟؟؟ چرا بي خبر!!!
-عزيزم بابات بايد به تو توضيح بده وقتي ميخواد بره بيرون؟
اين را هنگامي که روي تخت دراز ميکشيد گفت...کژال کلافه شد و لبانش را جمع کرد و بعد گفت
-يعني نميخوايد مواظبه نوتون باشيد ؟
-دخترم ميگم خستم...
-خيلي خب...باشه...
با عصبانيت از اتاق مادرش خارج شد و نفس را همانجا دم در اتاق مادرش گذاشت و به سمت اتاق خودش رفت وارده اتاق شد اما نتوانست طاقت بياورد نفس عميقي کشيد و به سمت دخترش بازگشت او را در اغوش گرفت و به اتاقش برد ....او را روي تختش گذاشت و گفت
-خيلي خب دختر خوب همينجا بمون تا من لباسم رو عوض کنم
وقتي لباسش را عوض کرد روي صندلي اش نشست و رو به نفس گفت
-به نظرت مادربزرگ چش شده؟ نکنه تو اذيتش کردي؟ از دستت خسته شده؟
نفس شروع کرد به خنديدن...کژال محو خنديدنش شد، به سمتش رفت روي تخت خواباندش و خودش بالاي سرش دراز کشيد و ناخودآگاه شروع کرد به دست کشيد روي سر نفس.... چند دقيقه اي نگذشته بود که مادر و دختر هر دو خوابشان برد...مادر کژال آرام در اتاق را باز کرد و از ديدن کژال و نفس لبخند رضايت بخشي زد و رفت.........وچه کسي ميدانست قلب کژال و دخترش آن روز چقدر به هم نزديک ميشود....
چند روزي گذشت ...بالاخره خبر نامزدي پريسا به گوش کژال رسيد...لبخند کم رنگي از سر رضايت زد و برايش آرزوي خوشبختي کرد ....پريسا از او خواست تا براي خريد لباس نامزدي او همراهيش کند و نظر بدهد اما کژال که حوصله ي خريد کردن براي خودش را هم نداشت درخواست پريسا را رد کرد....اصلا نميدانست در نهايت به جشن نامزدي او ميرود يا نه ....
صبح روز دوشنبه وقتي بعد از خوردن صبحانه داشت از خانه خارج ميشد مادرش صدايش زد
-کژال جان يک لحظه صبر کن
romangram.com | @romangram_com