#جای_این_قلب_خالیست_پارت_131


مادر کژال از اتاق خارج شد و به سمت آن دو رفت کژال با ديدن مادرش گفت

-مامان!!! معلوم هست شما کجا هستيد...

-داشتم نماز ميخوندم دخترم

-بسيار خب ...

کژال نفس را دوباره به آغوش مادرش سپرد و به اتاقش رفت....اما روز بعد در کارخانه به هيچ وجه نميتوانست از فکر کودکش بيرون بيايد...چقدر دستانش نرم بودند .....چقدر احساس عجيبي بود...آن را درک نميکرد....

آن روز هم گذشت ...چند روز بعد وقتي به خانه آمد در را که باز کرد نگاهش به نفس افتاد که به سمت بخاري ميرفت و ميخواست آن را لمس کند کيف مهندسي اش را همانجا پرت کرد و به سمت نفس دويد و بلند گفت

-نفس....صبر کند..وايسا بچه!!!!

بغلش کرد و در حالي که حول کرده بود گفت

-اگه دستت خورده بود به بخاري ميسوختي که....پس مادربزرگت کجاس؟!!

بعد از آن شروع به صدا زدن مادرش کرد ....مادرش از دستشويي بيرون آمد و گفت

-سلام مامان جان اومدي؟

-مامان شما چرا چند وقته حواستون به نفس نيست؟ نزديک بود خودش رو با بخاري بسوزونه

مادرش لبخندي زد و گفت

-مادر نميتونم که ببرمش توي دست شويي با خودم

-اي بابا...مگه تا الان چيکار ميکرديد؟؟ چرا اينقدر نسبت به نفس بي اهميت شديد؟

romangram.com | @romangram_com