#جای_این_قلب_خالیست_پارت_129
کوهيار قدمي جلو گذاشت و به من نزديک شد با دستش چانه ام را گرفت و سرم را بالا برد و در چشمانم خيره شد حس ميکردم نفس کشيدن برايم سخت ترين کار دنياست کمي فاصله ي صورتش را با من کم تر کرد و آرام گفت
-ولي من ميدونم براي چي حاضر شدم توي اين مهموني شرکت کنم....
سکوت کرد با چشمانم از او خاستم تا حرفش را ادامه دهد ...توان صحبت کردن نداشتم...کمي به چشمانم خيره شد و آرام گفت
-به خاطره حضور تو...
قلبم ايستاد...يک لحظه نپيدنش را حس کردم ....داغ کردم،اگر از شدت هيجان سکته نميکردم خيلي بود ...صورتش لحظه به لحظه به صورتم نزديک تر ميشد دستم ناخودگاه از روي نرده برداشته شد و روي بازويش نشست سرش را آرام کمي کج کرد و خاست اين چند سانت فاصله آخر را تمام کند که با صداي کسي به سرعت از هم فاصله گرفتيم ...پيشخدمت بود که همراه با عذرخواهي گفت
-ببخشيد ..شام حاضره گفتن بيام تا ميز شام راهنماييتون کنم ...
سرم را پايين گرفته بودم و نفس هاي عميقم را بيرون ميدادم اصلا موقعيت خوبي نبود...يعني کوهيار ميخواست مرا ...؟!! باورش هم برايم سخت بود ...غير ممکن بود...نه حتما اشتباه متوجه شده بودم...صداي کوهيار را شنيدم آرام گفت
-بريم...
روي نگاه کردن به او را نداشتم همانطور که سرم پايين بود از تراس به داخل خانه رفتم و کوهيار پشت سرم آمد…
.................................................. .............................
20 سال قبل
صداي گريه ي بلند نفس براي بار سوم به گوش کژال رسيد ....با بي حوصلگي سرش را از توي کتابي که در حال مطالعه اش بود بلند کرد و مادرش را صدا زد
-مامان......چرا کسي صداي اين بچه رو نميبنده ؟!!! حواستون کجاس؟؟؟ مامان
اما انگار کسي در خانه نبود !! از جايش بلند شد و از اتاق خارج شد، با ديدن نفس که روي زمين افتاده بود و از شدت گريه ي زياد صورتش خيس از اشک شده بود از تعجب چشمانش گرد شد و به سمت نفس رفت ..او را در اغوش گرفت و بي اختيار گفت
-چي شده مامان جان؟ چرا اينقدر گريه کردي ؟
romangram.com | @romangram_com