#جای_این_قلب_خالیست_پارت_125


-نفس درست ميگه..منم موافقم که هر رشته اي سختي هاي خودش رو داره

کوهيار و آرمين به همراه سه پسر و سه دختر ديگر که در جمعشان بودند به سمت ما آمدند آرمين با احترام و وقار خاصي گفت

-آرميتا جان بالاخره تونستي يخ نفس خانم رو باز کني ؟

با خنده ي کوتاهي به آرمين نگاه کردم که نگاهش به من افتاد و لبخندش را وسعت داد ...نگاهم به کوهيار افتاد که به من خيره شده بود و بدون هيچ حالت خاصي در صورتش فقط نگاه ميکرد ..آرمين گفت

-خب پس بهتره من هم بقيه رو به نفس معرفي کنم

آرميتا گفت

-فکر خوبيه...

آرمين از دختر ها شروع کرد و يکي يکي همه را معرفي کرد ، به هر کدام که ميرسيد لبخندي به رويش ميزدم و خوش وقتم ميگفتم که آرمين اولين پسر را معرفي کرد آن پسر که هم سن و سال آرمين ميزد لبخند دندان نمايي زد و دستش را مقابلم گرفت و گفت خوشبختم، با تعجب به دست در هوا مانده اش نگاه کردم کمي مکث کردم و لبانم را جمع کردم و با حالت مستاصلي به بقيه که منتظر حرکتي از طرف من بودند نگاه کردم علاقه اي به دست دادن با او نداشتم اما نميخواستم بي احترامي هم بکنم در نهايت دستم را پشت کمرم قفل کردم و با تعظيم کوتاهي مقابل آن پسر گفتم

-من هم همينطور...

آرمين لبخندي زد و دست آن پسر را گرفت و گفت

-بيا بهروز جان...من بهت دست ميدم تا از جو ضايع شدن خارج بشي

همه به شوخي آرمين خنديدن کوهيار ولي فقط لبخندي به لب داشت حتي خود بهروز هم با خنده دستي در موهايش کشيد و گفت

-دمت گرم رفيق...

لبخندي زدم، فکر نميکردم اين جمع اينقدر صميمي و با احترام با من برخورد کنند در نهايت با همه آشنا شدم... بعضي زياد خوش برخورد بودند بعضي هم نه اما درکل از اينکه به مهماني آمده بودم راضي بودم ...کمي بعد آرميتا با هيجان گفت

-خيلي خب بچه ها نوبته رقصه ...

romangram.com | @romangram_com