#جای_این_قلب_خالیست_پارت_123
برادرش نزديک ما شد و رو به آرميتا گفت
-آرميتاجان مهمونت رو معرفي نميکني؟
قطعا مرا يادش نبود!! ارميتا با لبخند گفت
-آرمين يادت نيست ايشونو؟ نفس دختر خانم مهندس بهرامي...
آرمين موشکافانه نگاهم کرد و گفت
-خوش اومديد...ببخشيد به جا نياوردم آخه خيلي وقته پيش بود که ...
-بله ميدونم مشکلي نيست...
همگي خيلي بزرگ شده بودند و متقابلا رفتار هايشان بهتر و بزرگ سالانه تر ....من ولي کناري ايستاده بودم و شربتم را مينوشيدم ...چند تا، چند تا دور هم جمع شده بودند و هرکدام راجع به موضوعي صحبت ميکردند و من هم سرم به ليوان شربت توي دستم گرم بود، يک ساعتي گذشت تا کوهيار آمد ،من متوجه ورودش نشدم و زماني که مقابلم ايستاد و با لبخند سلام کرد سرم را بالا گرفت و نگاهش کردم لبخند زدم و گفتم
-سلام...چرا اينقدر دير اومدي؟
-ببخشيد تا عصر دنبال کارهاي شرکت بودم ديگه تا رفتم خونه و آماده بشم بيام اينجا تا الان طول کشيد
صداي آرمين آمد که کوهيار را مخاطب قرار داد
-کوهيار جان يک لحظه ميايد؟
کوهيار نگاهش کرد و بعد به من نگاه کرد با لبخند اجباري سرم را تکان دادم و گفتم
-برو ...
کوهيار به سمت آن ها رفت کمي با هم مشغول صحبت شدند و چند تا از دخترها هم دورشان را گرفتند...قطعا کسي نميتوانست از آن چشمهاي خاکستري رنگ و آن تيپ جذاب مردانه چشم بردارد...برادر آرميتا هم پسر جذاب و خوش سيمايي بود و از حق نگذريم بسيار خوش برخورد ....در حال هواي خودم بودم که دو دختر همراه با آرميتا به سمتم آمدند آرميتا با لبخند گفت
romangram.com | @romangram_com