#جای_این_قلب_خالیست_پارت_122
-ممنون من کنار مادرم راحت ترم .....
خانم سرمد لبخندي زد و گفت
-برو دخترم چرا خجالت ميکشي بذار ما مسن ترا يکم کنار هم تنها باشيم
مادرم لبخندي زد و آرام گفت
-هرطور خودت راحتي نفس جان...
نگاهي به قسمتي از سالن که جوان ها ايستاده بودند يا روي مبل نشسته بودند انداختم و با لبخند سري براي مادرم تکان دادم و آرام وارده جمعشان شدم....سرم را پايين گرفته بودم و بدون حرفي کمي به آن ها نزديک شدم نگاه دختر اقاي سرمد که آرميتا نام داشت به من افتاد با همان چند سال پيش که ديده بودمش هيچ فرقي نکرده بود ،يک سال از من بزرگ تر بود، زيبا رو و پر از ناز، مطمئن بودم همه ي پسر هاي جمع عاشق و شيفته اش بودند ، يک برادر به نام آرمين داشت که 4سال از خودش بزرگتر بود .. بقيه ي جمع شامل چند پسر و دختر بودند که کم و بيش ميدانستم کي هستند ولي فقط از گذشته و نه به طور دقيق....
آرميتا به سمت من آمد و با تعجب گفت
-سلام....تو بايد نفس باشي درسته؟
سرم را تکان دادم ،خنديد و گفت
-چقدر بزرگ شدي ...ولي از نظر قيافه اي فرقي نکردي...
لبخندي زدم و گفتم
-شما هم همينطور ..
خنديد و گفت
-خيلي خوش اومدي...
-ممنون...
romangram.com | @romangram_com