#جای_این_قلب_خالیست_پارت_121


-خيلي خب عزيزم ..مجبورت نميکنم ...

به سمت در رفت و گفت

-پس من و کوهيار مجبوريم تنها بريم...

با شنيدن اسم کوهيار ناخودآگاه با تعجب به مادرم گفتم

-مگه کوهيارم مياد؟

مادر نگاهم کردو گفت

-خب معلومه که مياد کوهيار بزرگترين وارث کارخونه است و دعوت مخصوصي ازش شده ....

-آهان...خب باشه...

-من رفتم، براي ناهار که مياي از اين اتاق بيرون؟

-بله...اينقدر حرص نخوريد بانو...پوستتون خراب ميشه آ...

مادرم با خنده سري تکان داد از اتاق خارج شد...با خروج مادرم از اتاق دستم را به سرم گرفتم و آه بلندي کشيدم...اکنون چکار ميکردم ؟ مگر ميشد کوهيار وارده آن مهماني پر زرق و برق بشود و آن دختران زيبا روي پر از ناز وعشوه کار دست من ندهند...اولين و آخرين باري که وارده اين مهماني شدم 18سالم بيشتر نبود از همان زمان هيچ علاقه اي به اين مهماني پيدا نکردم ...زياد با هم سن و سالانم نتوانستم گرم بگيرم و ديگر پايم را در اين مهماني نگذاشتم ....دوست نداشتم کوهيار حتي با يکي از اين دختر ها گرم بگيرد ...از همين الان داشتم حسادت ميکردم و بي جهت عصبي شده بودم ..بايد يک فکري براي رفتن ميکردم فقط در همين صورت ميتوانستم کوهيار را از دست اين دختر ها دور نگه دارم....موقع ناهار با هزار ترفند و بهانه ي الکي بالاخره توانستم بگويم که نظرم عوض شده و به مهماني مي آيم.....اميدوارم مادرم متوجه علت تغييير نظرم نشده باشد ...!!!!

کوهيار را تا شب مهماني نديدم، به مادر اطلاع داده بود که خودش مي آيد چون ممکن است کمي ديربشود ...من و مادرم که وارد خانه ي مجلل آقاي سرمد شديم همه به استقبالمان آمدند...بعضي به مادرم ميگفتند که چقدر دخترت بزرگ شده ..زيرا خيلي وقت بود که مرا نديده بودند ...مادرم کت و دامن رسمي و پوشيده اي به تن کرده بود و روسري چهارگوش زيبايي هم به سر داشت ،مادر من تنها فرد در آن جمع بود که با پوشش کاملا رسمي و سرو سنگين حضور داشت ،همه ي بانوان آن جمع از پير و جوان لباس هاي باز و بسيار اروپايي به تن کرده بودند ..

مادرم هميشه به من ميگفت که نوع پوشش را خودش انتخاب کرده و انتخاب نوع پوشش مرا نيز به عهده ي خودم گذاشته بود و ميگفت هرچه انتخاب کنم به آن انتخاب احترام ميگذارد...من نيز متفاوت از تمام دختران هم سنم در آن مهماني که لباس هاي مجلسي به تن کرده بودند يک تونيک بافت زمستاني شکلاتي رنگ و شلوار کتان مشکي پوشيده بودم و موهاي لخت و مشکي رنگم را کمي با بابليس حالت داده و دورم رها کرده بودم ، وارد که شديم همسر جناب سرمد رو به من گفت

-نفس جان برو اون طرف پيش جوونا ...

با لبخندي گفتم

romangram.com | @romangram_com