#جای_این_قلب_خالیست_پارت_118


20سال بعد

بعد از دانشگاه به سرعت به خانه برگشتم ....قرار بود براي ناهار به خانه ي خاله پريسا برويم ،براي ديدن مجدد کوهيار او را دعوت کرده بودند.... بالاخره آماده شديم و به دنبال کوهيار رفتيم....

کوهيار با پارسا خيلي گرم گرفته بود و حسابي با هم دوست شده بودند سر ميز ناهار خاله پريسا رو به کوهيار گفت

-کوهيار جان حاج خانم حالشون چطوره؟

کوهيار لبخند غمگيني زد و گفت

-متاسفانه زياد حالشون خوب نيست

نگاهم به مادر افتاد که سري از تاسف تکان ميداد انگار از قبل از همه چيز اطلاع داشته...آقا سهيل گفت

-انشالا که حالشون خوب ميشه

کوهيار متواضعانه تشکري کرد، که مادرم گفت

-چه خبر از شرکت تازه تاسيس؟

کوهيار با لبخند به من نگاه کرد و گفت

-همه چيز به لطف نفس و دوستاش عالي پيش رفت ...

لبخندي زدم مادر باز هم پرسيد

-براي اسمش فکري کردي؟

کوهيار لبخندش وسيع تر شد و گفت

romangram.com | @romangram_com