#جای_این_قلب_خالیست_پارت_119


-يه فکرايي دارم ....

مادر گفت

-هرموقع سر اسم شرکتت به نتيجه رسيدي طراحيشو بسپار به نفس...من تضمين ميکنم

با لبخند سپاس گذارانه اي به مادرم نگاه کردم ...کوهيار هم که مقابل من نشسته بود نگاهم کرد و بعد لبخندي زد و گفت

-اگه افتخار بدن من از خدامه...

همگي خنديدن و پارسا گفت

-داداش کوهيار نده دسته اين برات نقاشي کودکان ميکشه

با حرص به پارسا نگاه کردم و برايش زبانم را درآوردم ..بازهم همه به خنده افتادند رو به کوهيار گفتم

-به قول مامانم هر موقع به نتيجه رسيدي و اگه خودت طرح خاصي توي ذهنت بود برام ميل کن.....ايميلم رو برات ميفرستم

سرش را تکان داد و گفت

-باشه ممنون....

روز خوبي بود خاله پريسا و همسرش ميزبانان فوق العاده اي بودند و به همه حسابي خوش گذشت ....

چند روزي گذشت، آرام و بي هياهو .....در خانه بودم و منتظر ايميلي که قرار بود کوهيار برايم بفرستد، زماني که دانشگاه بودم تماس گرفت و گفت که اسم شرکتش را انتخاب کرده و فقط بايد آن را برايم با طرح و خاسته هايي که در نظر دارد بفرستد ...صداي اس ام اس موبايلم بلند شد باز کردم پيام از طرف کوهيار بود که گفت :فرستادم

سريع صفحه را رفرش کردم و ايميل کوهيار را باز کردم ...از چيزي که ميديدم بسيار تعجب کردم کوهيار اسمي که من آن روز پيشنهاد داده بودم را انتخاب کرده بود...نميدانم چرا خوشحال شده بودم ..خيلي دوست داشتم از او بپرسم چرا اين اسم را انتخاب کرده است اما اين کار را نکردم ....

از همان روز شروع به کار کردن روي طرح مارک و شکل اسم شرکت کوهيار کردم...هرچه که در خانه بودم و کاري نداشتم با اشتياق وقتم را صرف سفارش کوهيار ميکردم ...دو روز بعد وقتي در اتاقم در حال کار کردن بودم مادر صدايم زد و بعد وارد اتاق شد

romangram.com | @romangram_com