#جای_این_قلب_خالیست_پارت_117


-حالا که فهميدي نيستم ...

-اما موقع ورودتون...

-من نفس رو در طول هفته شايد بيشتر از يک ساعت هم نميبينم....

کوروش خوب کژال را درک ميکرد متوجه عشق شديدش به همسرش شده بود و ضربه اي که بعد از فوت او به کژال وارد شده بود همه را رامين به او گفته بود ، اما براي اينکه کژال را از اين حالت بي تفاوتي دربياورد گفت

-پس بايد بگم واقعا متاسفم که همچين شخصي اسم مادر روشه....

کژال دست از خوردن کشيد و با کمي اخم نگاهي به کوروش کرد و کمي بعد گفت

-راستي پسرت کجاست؟

کوروش که خوب ميدانست کژال هيچ جوره کم نمياورد و يادش به قديم افتاده بود با خنده گفت

-چون مدرسه داشت نميتونست بياد ايران

-جدا؟ چطور تونستي پسرت رو تنها توي اون کشور غريب رها کني و بياي ايران ؟

-اونجا براي من کشور غريب نيست کلي آشنا دارم و کوهيار را سپردم به يکي از دوستام..اتفاقا همسايمونه و يک خانواده ي ايراني و عالي داره ...خيالم از بابتش راحته...

-من هم نفس رو سپردم دست يه آدم مطمئن ...مادرم!!!! و خيالم از اين بابت راحته ....پس بهتره هرکسي سرش توي کاره خودش باشه...

کوروش سکوت را ترجيح داد و به خوردن غذايش مشغول شد ..کژال ولي بازهم به نفس نگاه کرد ،ديگر هيچ اشتهايي براي خوردن غذا برايش باقي نمانده بود....

آن شب هم گذشت هرچند کوروش به خاسته اش رسيد و کژال را وارده چالشي کرد که خود کژال هم از آن خبر نداشت ...

.................................................. ..............................

romangram.com | @romangram_com