#جای_این_قلب_خالیست_پارت_110
کمي سکوت و بعد کوهيار گفت
-من خيلي آدم خوش شانسيم
خنديدم و گفتم
-خوش به حالت...
نگاه کوتاهي به من کرد و با خنده گفت
-آره خوش به حالم ...
-حالا چطور شده به اين نتيجه رسيدي ؟
-وقتي داشتم به ايران ميومد با اين فکر که زندگيم توي ايران مثل يه غريبه ي خارجي بدون هيچ دوست يا آشنايي ميگذره سوار هواپيما شدم ....با خودم تمرين کرده بودم که حضورم توي ايران پر از تنهايي و بي کسي ميگذره بدون هيچ همراه بدون هيچ کمک از جانب کسي ،اما درست فرداي روز برگشتم به ايران خيلي اتفاقي بايد مادر کودکي هام رو ببينم و اونم خيلي عجيب ، کاملا واضح به خاطر بيارمش ...هرچند اون روزاي خوب خيلي کم بودن ولي کژال خانم هيچ وقت از ذهن من پاک نميشه...و در نهايت صاحب همچين خانواده ي عالي و بي نظيري بشم چيزي که حتي توي امريکا هم هيچ وقت نداشتم ...پدرم خيلي خوبه ...براي من مثل اسطوره ميمونه خيلي هم دوستش دارم اينکه نميخواست من به ايران بيام هم به خاطر همين بي کسي بوده ....مادربزرگم هم که با ما آمريکا زندگي ميکنه جاي مادر خيلي برام زحمت کشيده اما هيچ وقت مثل الان احساس خوبي نداشتم ....
لبخندي به اين همه احساس زيبا که ميتوانست به اين راحتي بيان کند زدم و گفتم
-پدرت ميدونن که تو با ما هستي ؟
خنده ي کوتاهي کرد و گفت
-نه...هنوز نميدونه ...به موقعش ميفهمه...
-آهان...به موقعش!!!
سرش را با خنده تکان داد ديگر رسيده بوديم کنار ماشين من متوقف شد ..کمربندم را باز کردم و گفتم
-ممنون...
romangram.com | @romangram_com