#جای_این_قلب_خالیست_پارت_109


-نه ..نه ...نه....اشتباه برداشت نکنيد من داشتم به يه موضوع ديگه فکر ميکردم ...

رو به کوهيار سرم را به حالت نفي تکان دادم و گفتم

-منظورم اين نبود...يعني بودا...اسم نبود ..اي بابا اصلا ولش کن فراموشش کنين

کوهيار که همراه با من سرش را آرام با يک تاي ابرويش که بالا رفته بود تکان ميداد لبخندش بزرگ تر شد و گفت

-خيلي خب...آروم باش...

از جايش بلند شد و نگاهي به ساعتش انداخت و گفت

-ديگه چيزي به شام نمونده ....امشب همگي مهمون من ..البته به همراه مهمون افتخاريمون کژال خانم

بچه ها با خوشحالي موافقتشان را اعلام کردند و بعد از آن کوهيار با مادرم تماس گرفت اما مادر با عذرخواهي گفت که خودمان برويم و او کمي در خانه کار دارد که بايد به آنها برسد ....بالاخره تصميم گرفتيم که با ماشين کوهيار برويم و ماشين من کنار ساختمان شرکت ماند ......

کمي بعد وقتي از رستوران خارج شديم و نگين و دانيال را به خانه هايشان رسانديم با کوهيار به سمت شرکتش رفتيم تا من هم ماشينم را بردارم .....

در راه براي برهم زدن سکوتي که بينمان بود نگاهش کردم و گفتم

-ممنون..شام خوبي بود...

لبخندي زد و گفت

-دست آشپزش درد نکنه...

خنده ي کوتاهي کردم و گفتم

-آره دستش درد نکنه...

romangram.com | @romangram_com